بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

یک خاطره .. نه .. اولین خاطره .. نه .. خاص ترین خاطره .. نه .. .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شور زندگی را به من هدیه کردی

سلام ای قشنگ ترین بهانه ی زندگی  

مال منی ،عزیز دلمی ،قلبمی، جونمی ،نفسمی ،عشقمی ،که عاشقانه در سینه ام میتپی و به من نفس میدهی  

چقدر دوست دارم وقتی از روزهای با هم بودنمون میگی الان بعد سه هفته،تازه داره باورم میشه، که چه روز هایی رو گذروندم در کنار تو وچه روزهای زندگیم گرم می گذشت با تو ،به گرمای لحظه هایی که در آغوشم بودی ، در آغوشت بودم  ...

"با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی"  

 تازه دارم میفهمم که چه ساده گذشتم از کنار تمام اون لحظات ناب و دوست داشتنی و اونطور که باید قدرشونو ندونستم ،آخه باو نکرده بودم که تو پیشمی مثل یه خواب بود، یه رویا، کاش هر شب می نشستیم و اتفاقات اون رو می نوشتیم تا هیچ وقت از یاد نبریم لحظه به لحظشو،چرا که روزهای با هم بودنمونو هرچقدر میکاوم ،کمتر به یاد میارم ،راستی که چه زود گذشت، انگار می دویدند عقربه ها، پس حالا چرا نمیگذرند ،انگار ساعت شده اند ثانیه ها ! 

من همین جا در حصار همین کلمات فریاد میزنم که  

دوستت دارم ای بهترین

من فقط تورو دوست دارم نفسمی ...


سلام بیتا جونم

چطوری عزیز دلم فدات شم قربونت برم بمیرم برات نازنین من خوشکل کوچولو موچولوی من الهی که یه لقمه ی چپت کنم الهی که بخورمت گاز گازیت کنم بوس بوسیت کنم سیاه و کبودت کنم حتی وقتی بهت فکر میکنم همه ای اون احساسهایی که با هم داشیتم بهم غالب میشه و دلم میخاد باز من باشم و تو باشی و نوازشهات  و نگاههای محجوب و به پاکی کودکانه ات دلم بوسه های همراه با خنده هاتو میخاد که برای در رفتن از گفتن دوستت دارم نثار میکردی و دلم باز تکرار اولین بار که لبهاتو بوسیدم رو میخاد با همون طراوت و همون داستان و همون تازگی و همون بیتابی خاص خودش وی که چه شیرینه از تو بودن و در آغوش تو آرمیدن و آرام شدن . چه خوب بود همه ی نفسهایی که بهم میدادی و چه خوب بودند همه ی دلسوزیهایت و چه خوب بود با هم غذا خوردن و چای نوشیدن و گفتن و خندیدن و لباس پوشیدن و رفتن .. و باز آمدن .. به محفل دو پرنده ی تازه اسیر شده در آغوش هم و چقدر دوست داشتنی و لذت بخش بود همه ی نجواهایی که از تو بودند و کبودی هایی که به  جای گذاشتم من ... 

به بوسیدنم بیا  تا ببوسم همه ی تو را ..


میخامت همین

بیتاب

زندانی !!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سودای مرگ ... آرامش خیال ... جریانی از بهشت !!

چه بیتاب شده ام ...

همه ی روح و روان و افکار و اذهان و ماوراء و رویاهای من حتی .. بی قرار .. و بیتاب شده .. برای لمس کردن نگاهت ... که باشی .. و در میانه ی آغوشم آرام گرفته باشی .. و .. چشمهایت خیره در نگاهم گره ای کور خورده باشند .. و گاه گاهی لبخندی حاکی از لذتی جاری بر پهنه ی احساست را به من هدیه کنی .. و چه دلکش است چنین دلبری هایت .. دوست دارمت و  و نیمدانم چگونه و به چه زبان و واژه هایی این اقیانوس احساساتم را به تو بنمایانم .. و گوئیا آنسوی من و احساسم و اقیانوسم برایت نمایان نیست و من بیشتر ازاین غصه می خورم و دلم می سوزد که نکند .. هرگز آنسوی مرا درک نکرده و نبینی .. و ندانی که چه اندازه هست وسعت قلبم و احساسم برای تو ... برای تو که در من غرق شوی .. حل شوی .. من شوی .. بیتا شوی .. مرا .. همه ی مرا .. چونان سخت به آغوشت بفشاری که تمام اندامم زخمی و کبود .. آه .. چه می گویم .. خُرد و شکسته و له و مغلوب احساست بشود .. دوست دارم زیر آوار احساست و محبتت و بوسه هایت و مهربانی هایت و عشقت و اوج و ملکوت خواستنت .. و خدای من .. ایثار و گذشتت .. مدفون شوم .. نابود شوم .. نیست شوم.. چنین سرنوشت و سرانجام و عاقبت و ابدیتی برای من .. شاید راضی ام کند .. شاید .. چقدر تورا دوست مید ارم .. چقدر تورا دوستت می دارم و چقدر تورا میخواهم .. تنها و تنها و تنها خدای همیشه تنها می تواند بداند .. و بس !! کجا اذهان زمینی گنگ و کودن و لال و بیشتر کر .. می توانند درک کنند عظمت و شکوه و جلال و بلندی و سرافرازی و شور و اشتیاق و اطمینان و اعتقاید و ایمان  من را به خواستنت ؟؟؟ نه !! جمله ای نیست که که بتواند احساس مرا به آن پنچ شب از آخرتی را که خرامان می رفتیم و و شب اول قبر .. و دو شب را  که در برهوت برزخ گذراندیم تا گناهای کوچکمان صاف و صیغل داده شوند تا به بهشت رسیدیم و چه بینهایت شبهایی را که هنوز در آن دوشب از بهشت دارم من میگذرانم و کسی نمیداند ... کدام سو از بهشتم را واژه کنم که وصف نا پذیر است .. و می ترسم سخن راندن از آن .. لطمه ای و یا خدشه ای و یا حتی .. ذره ای غبار را به روی آینه ی ملکوتی و اهورایی و بهشتی و ماورائی و بی اندازه خدایی آن بیاندازد ... آه خدای من .. با که بگویم شرح درد اشتیاقی را که مولانا گمانم از چنین شبهایی سروده است ؟؟؟ با که بگویم ؟؟؟ ... سرعت تپیدن قلبی را که شبها  و هرشب از لحظه ی  شروع تنهایی ام در میان قبر تشک و سنگ قبر پتویم و سنگ لحد بالشم با هجوم رویایی و حتی شاید واقعی آن دوشب از بهشت به همه ی محیط و محاطم آغاز می شود و مرا مثل یک جنون زده ای خواب از چشم می رباید و تا سحرگاهان، آنگاه همه ی ارواح از زمین رخت بر بسته اند .. من هنوز در خم آن کوچه ای که عطار گمانم .. میگفت .. مانده ام ... و آهنگ تپش های بی امان قلبم با فریاد نام کسی که مرا چنین بیتاب کرده است برایم لالایی مرگ می خواند .. و این است داستان و زندگی نامه ی هر شب من!! با چه کسی گویم ؟؟ که سنگ صبور در این دنیای پر از سنگ اگر پیدا نشود که نمی شود .. خود مقوله ایست ... آری .. شبهایم را همه به آن دوشب از بهشت پیوند زده ام .. همین.


بیتابت 

واژه ی (دلتنگی)

دلتنگی !!

ای درد شیرین دلم .. تو را دوست دارم .. دلتنگی ... ای عطش جان سوز دلم .. دوستت دارم .. آری .. من درد دلتنگی ات را دوست دارم ... دلتنگی !!   ای احساس بی پایان من ... از بیتا ترین قلب روی زمین آمده ای و قانون را همه در منشور زندگی من بر هم زده ای ... تو را با همه اشتیاق و از جان دوستت دارم .. چرا که از عزیزترین مخلوق زمینم آمده ای و مرا بیتاب کرده ای برایش ... وای خدای من ... دلتنگی !!! چه احساس عجیبی و چه آفرینش زیبائی ... به جراعت می توان گفت از شگفتی های آفرینش است ... "دلتنگی" ... و چه وصفی ... مگر دل .. تنگ می شود ؟؟؟ مگر میان دو سنگ آسیابش فشرده اند .. مگر از چپ و راست و بالا و پایین و هر سو برش عمود می زنند .. که تنگ آمده ... ؟؟؟ ... نه .. دلتنگی یک نیاز است و  یک ناز .. یک حالت روحانی و ملکوتی هست ... یک احساس است و نه یک حالت فیزیکی و مادی ... آری ... نیاز هست به وصال .. ناز هست به دلدار .. 



بیتای من ... من تورا دلتنگم .. آنقدر که نمی توان آنرا بیان کرد و واژه ها .. این کلمات زشت و بی روح و عاطفه که احساسات ناب و بیکران مرا برای هضم بهتر نشخوار می کنند .. یارای بیانش نیستند .. و عطش  را که از دلتنگی تو بر من مستولی شده ... ... ... چه معجزه ای می تواند خواباند ... معجزه ی طی الارض ؟؟ که هزاران کیلومتر را تا من یا من تا تو در ثانیه ای بپیمائیم و در اغوش هم آرام بگیریم ؟؟؟ یا .. معجزه ی وصال ؟؟ که این کشتی شکسته ی فرتوت و بی بار که ثمره ای بجز هیزمش برای آتش فهم و شعور آیندگان نیست ... بر ساحل نجات آغوش مهربان و پر از ملاطفت و آرامش و اشتیاق و پر از باغهای زندگی و نفس و آینده ساز تو قدم بگذارد ؟؟؟ نه .. معجزه ای در کار نیست ... و عطش دلتنگی من مثل بادهای پاییزی می ماند ... که همه کوهسارها و دشت ها و جنگلها و مراتع و رودها و دریاچه ها و دریاها  و حتی کویر ها را ... و در میان انبوه ساختمانهای شهرها و آبادیها را ... تنها و تنها ... مثل فرزند گم کرده ای هراسان و بی اختیار و بی هدف و بی فکر و بی اندیشه این سو و آنسو می دود و سر انجامی نیست برایش ... و فقط .. گهگاهی .. شاید نشانه ای .. ردی .. جای پایی .. بویی ... کمی تسکین و و بارقه ای امید را در دل بیتابش روشنتر کند ... 


عطش ... ... عطش دلتنگی ... 



دلم تنگ این چند روز را گذراند .. و گذشت این روزهای شوم و نفرت انگیز ... و چه سخت و بی رحمانه .. و دل من درتمنای همه ی رویاها و آرزوهایش .. هنوز .. و چه کودکانه شبها را به خیال خواب روزهای با هم بودنمان چشم بر هم گذاردم ... و چه تکرار کردم همه ثانیه ها یی را که آغوشت مامن آرامش و آسایش من بود ... و چه تکرار کردم آن چند نفسی را از که از جام لبانت به درون این کوزه ی گلین نپخته و نشده ی وجودم ... می خوراندی .. و چه من .. کوزه ی خشتی بی رنگ و فرسوده و تهی درون از گرمی عشق و محبت و مهربانی نفسهایت جان می گرفتم ... رنگی میشدم ... تازه می شدم .. و درونم پر از دریایی احساس و شعور می گشت ... چونانکه خدا .. آدم را روح دمید ... چونانکه عیسی مجمسه گلین را .. و ... و زیبائی و لذت و شوق و خوشحالی و خوشبختی در این احساس را چه کسی می فهمد ؟؟؟ آنهم میان انبوه آدمکانی که چنین کوزه ی وجودشان لبریز نشده از نفسهای عاشقانه ... که پر و لبریز شده از عطشهای شکم و شهوت و شهرت ... ... چه سخت است زنده بودن  وزیستن ... به ترانه ای میمانم زمزمه وار میان هیاهو و غوغای بازار .. استادیوم ازادی ... حمام زنانه .. لحظه زنگ پایان مدارس ... و .. و ... این روزها زندگی کردن برایم سخت دشوار است ... و تنها شوق من برای نفس کشیدن .. عشق ورزیدن است ... و چه زیباست این موهبت الهی .. "عشق ورزیدن" .. نه که عشق ورزی را ... چشیدن .. بلکه .. عشق ورزیدن ... بی آنکه منتظر باشی ... تا ببینی این درخت احساست ثمره ای . میوه ای .. برگی . . جوانه ای ...  شاخه ای .. .چیزی از خود برون آورد .. و فقط .. عشق می روزی ... و این استمرار و تلاش برای آنکه بدو بگویی همه ی آنچه توانی برای گفتنش تا کنون نبوده .. چه لذت بخش است .. و .. جان افزا .. روح را ... روحم را .. .. عطش دلتنگی روحم تنها با عشق ورزیدن کمی ارام می شود .. این وحشیِ بی افساری که میان جهانی پر از کوزه های خالی و تهی رها کرده امش .. و .. از رنگی بودن .. و تازه بودن و پر بودن ... و در نهایت .. تنها و تک و یکتا بودن رنج می برد  .. تنها .. با عشق ورزیدن به خالق روح و رنگ و عمرش  .. رام و اهلی می شود ... چنین عاشق بودن را دوست دارم و می ستایم .. و حس می کنم .. به قله های رفیع و بلند و سر از جو زمین هم بر آورده ی محبت و دوست داشتن ناب و بی ریا .. دست یازیده ام .. و چه مغرورم .. و خودشیفته ... به خودم می بالم ... و این تنها دارائی من است .. " یک عشق ناب "


میخامت .. همین

بیتابت



تو همه دنیای منی...میدانستی؟

 

دلم برای کسی تنگ است که وجودش پر از مهربانی

چشمانش پر از صداقت

و قلبش لبریز از عشق من است

برای کسی که دلتنگی مرا می فهمد و خودش نیز دلتنگ است

دلم برای کسی تنگ است که آغوشش سر پناه من است

برای کسی که هستی اش هستی من

و رویایش هر لحظه با من است

دلم برای کسی تنگ است که حرمت عشق را نمی شکند

قلب من در سینه ی او و قلب او در سینه من است

برای کسی که گریه از دیدگانم ربود

برای کسی که خواستنش آرزوی دل تنهای من است

آری دلم برایت تنگ شده .... میدانی؟؟؟

چگونه میتوانم دلتنگ تو نباشم وقتی از دلتنگی سخن میگویی

و فاصله ها بین من و تو جدایی انداخته

چگونه میتوانم خاطراتت را از یاد ببرم

وقتی لحظه ها برایم تداعی میشوند

و اشک را بر گونه ام جاری می سازند

چگونه می توانم روز های عمرم را بدون تو سپری کنم

وقتی طلوع و غروب خورشید بی تو معنایی ندارد

راستی چگونه می توانم از تو جدا بودن را تحمل کنم

وقتی بی محابا دوستت دارم

و بودنم را

برای با تو بودن می خواهم

میمیرم اگر تو را فراموش کنم

گاهی میخواهی از تو دور باشم

عزیزم به من بگو چگونه لحظه هایم را بی تو سر کنم؟

چه کنم ؟

خودت خواستی گاهی دیوانه و دلداده باشم

چگونه وقتی می خواهی، از تو دوری کنم

خودت خواستی در ازای عشق معشوقت باشم

چگونه نبودنت را با بودنت معامله کنم...

تابی برای نوشتنم نیست امروز ...


سلام عزیز نازنین .. فرشته ی روی زمین .. تک و تنهای منی .. عشق منی .. مال منی ... 

امروز دلم اونقدر گرفته و تنگه و برای خودم میسوزه که نگو .. حتی از صبح چند باری اومدم اینجا چند خط بنویسم خالی کنم این بغض کبود رو اما .. نمیشد .. حالا هم نشده .. امشب چمه ؟؟؟ فقط خدا میدونه ... کاش بودی ولی .. کاش .. اون شبی بود الان که آخرین بار در آغوشت آرام گرفتم .. کاش... صبح نشده بود و نمیشد و تا ابد و یا حداقل سالهای خیلی زیاد مثل اصحاب کهف .. می خوابیدیم.. و من هنوز دلگیرم .. همین


بیتاب بودن .. معنای خاص من است .. اکنون ... !!

وقتی کمی دلگیرم ...

آه ..

وقتی کمی دلگیرم و یا حتی خیلی ...

کافیست تا چشمانم را ببندم و به رویاهای با تو بودنم بیاندیشم ...

نا خود آگاهم مرا شاید آگاهانه به جاهایی می برد که تصورش مرا از هر غم و غصه ای می رهاند ...

به تو که می اندیشم ...

اسمان هر سو پرهای آبی رنگ خود را گشوده ...

و از میان آغوش دریای مهربانی اش ...

خورشید عشق را به من می تاباند ..

و فقط به من ...

و من ذوب میشوم .. 

چه عاشقانه ...



بیتای منی

خیلی دوستت دارم خیلی خیلی خیلی


میخامت ، همین

بیتاب

چه بنویسم ؟

سلام خانوم گلم

چه بیدار موندی دیشب .. خوب خسته میشی .. حالا عجله نبود فرداش می خوندی .. عذر که دیر اومدم و آپیدم .. عذر که باعث شدم اینهمه بیدار بمونی .. ببخش راستی دیروز نشد باهات بچتم .. آن بودم ها .. ولی از یه شرکت تولید مواد پلیمری اومده بودند .. مدیرعاملش و مدیر فروششون سفارش یه سایت میدادن .. با اونها صحبت میکردم و طراحی های مختلف رو نشونشون میدادم .. چند تا آرم (لوگو) هم که براشون طراحی کرده بودم رو نشونشون دادم و اونا هم سفارش سایت رو دادن و هم یکی از لوگو ها رو انتخاب کردند.. حالا باید تا آخر هفته کار رو تحویلشون بدم. خلاصه این شد که نشد اصلا بیام پای سیستم و ببینم حتی چی پی ام دادی !! بعد که اومدم رفته بودی و من کلی از خودم ناراحت شدم. در هر صورت ببخش به بزرگی و انصاف خودت عزیز دلم.


امروز صبح که اومدم کلی نشستم کامنتاتو خوندم .. بعد دوباره خوندم و یکی یکی جواب دادمشون... بعد پستت رو  سه چهار باری خوندم و بعد رفتم پست آخر خودم رو خوندم ببینم چی بوده که اینطوری نوشتی و دوباره پست تورو خوندم ... (وای چقدر خوندم امروز-زبون) خلاصه دیگه واست یه کامنت گذاشتم. بعد اومدم تا برات بنویسم... 


اما چی بنویسم؟


که هر چی که بنویسم کافی نیست و مرا راضی نمیکند .. مثل پرنده ای که هرچه بهش آب و دون بدی اما توی قفسی اسیر باشه ... برایش کافی نیست و فقط پرواز را ... می طلبد .. این واژه ها و کلمات را هرچه پس و پیش می کنم و تعابیر می سازم کفایت نمی دهد و من تنها و تنها شوق وصال را دارم .. که تو باشی و من و یکی روز بلند ... به بلندای دماوند .. آنقدر بلند که شب را همه از برند ... وای عزیز دلم .. نمیدانی و نمی توانی تصور کنی چه شوقی را می پرورانم برای بوسیدنت .. باندازه و شوق و پاکی و صلابت و حرمت و اشتیاق  کودکی خردسال که چشمانش برای تنها تکه شکلاتی برق می زند ... کاش بتوانی حسرتی را که برای داشتن تو دارم تصور کنی ... مثل سالها کویر زده ای بی قطره ای باران همه اقیانوس تورا یکجا می طلبم .. و همچنان در من جریان زندگی بخشی .. و من .. تنها می ترسم .. از روزی که نکند و نکند و خدای نیاورد و نباشم و نبادا که مرا گم کنی .. فراموش کنی .. نخواهی .. دوست نداری ..  و .. حتی .. جمله هایم و احساسم و قلبم و وجودم و نفسهایم را که  اینجا برایت نقش زده ام .. را ... در ... ن . یا . ب . ی  و من باشم و یک برهوت ای کاشها .. وای نمیخواهم از ان بگویم . و نمیخواهم حتی تصورش کنم .. نه .. هر چه دروازه ی اندیشه هست و خیال تنها به روی بودنهایت و خواستنهایت و دوست داشتنهایت باز و گشوده است ... بیتا .. تو آن احساسی هستی که نمی توانم دوستت نداشته باشم ... 


میخامت همین

بیتابت

من به خواستنت دچارم

 می دانی... بهانه کم است برای نوشتن... برای همین است که مدام واژه هایم را می بندم به بند بند دست و دلت که این روزها آنقدر دورند از دست و دلم که خیالت سخت شده  

 اما خیال  تو  هم که باشد زندگی جور دیگریست… همین که نام تو اولین کلمه ایست که با بیداری به سراغم می آید… همین که خیالت در خواب هم رهایم نمی کند… همین که شب ها گاهی از خواب می پرم و تنها چیزی که می خواهم شنیدن صدای توست… همین که گاهی دستانم بی گرمای دستانت بیهوده تر از همیشه به نظر می رسند… همین که می دانم دردم از بودنت است یا از نبودنت… همین که در تک تک نفسهایم حضورت ملموس است… همین که نگرانت می شوم… همین که دلتنگت هستم… همین که چه تلخ و چه شیرین… چه سرد و چه گرم… چه دور و چه نزدیک… می خواهمت… همین… می کشاندم از روزی به روز دیگر… از شبی به شبی دیگر… از قرنی به قرن دیگر… گیریم که بدانم دردم از توست و درمانم نه... گیریم که بدانم... نمی گویم شاد می خواهمت… سبز می خواهمت… نمی گویم می خواهمت… چه حاجت به گفتن من؟ بودنت بس است  

آرزوی من آرامش توست 

آرامشی بی هیچ طوفان! 

 

بیتا

بیتاب ... آرامش قبل از طوفان ... طوفان .. بعد از طوفان ...

برای اینجا آمدن و خطاطی کردن و نه خط خطی کردن ... برای با دل نوشتن و نه از دل نوشتن ... برای همه ی لحظاتی که برای تو بوجود بیاورم و نه برای خودم ... باید کلی همه ی کار ها و مشغله ها و روزانه ها و شلوغی ها و غیره و ذالک را کم و زیاد کنم .. تا فاصله ای را میانشان ایجاد کنم و بیام اینجا ... امروز دیر اومدم .. دیروز که نشد اصلا بیام .. مثل بیمار سرطان خونی ای شده ام که اگر تا 48 ساعت خونم عوض نشه می میرم ... اگه دو روز نیام اینجا .. نفسم بند میاد .. نمیتونم دوری این پنجره ی الکترونیکی رو به تو تحمل کنم .. آه چه میگویم .. نمی شود و شدنی نیست که چشمهایم را از این روزنه ی هرچند کوچک به اقیانوس احساست رو بگیرم .. من با هوای دیدن این روزنه نفس می کشم ... و عاشقانه ... روزهایی که از بی تو بودن میگذرند سخت  و جانسوز نقش می زنند ثانیه ها را .. شبها دیر صبح می شود و صبحها دیرتر شب .. و تنها ثانیه های با توبودن به سرعت نور می گذرند و این بیرحمی دقایق را بر تمام وجودم تازیانه می کند ... ساعاتی را که کنار و هم آغوش تو بودم چه نورانی گذشتند و ثانیه های با تو صحبت کردن و چت کردن گپ زدن و به تو اندیشیدن و از تو خوندن و برای تو نوشتن و با تو اس دادن و مرور خاطراتی که از تو اند و احساسهای ناشی از تو نه به سرعت نور اما ... ما ورای سرعت صوت شاید میگذرند ... و عمر مرا زود  می برند و بیرحمانه ترین مالکان قدرتند ...  اما .. اما ... در این زندان بی تو بودن .. چه سخت و دیر و دردناک و شکنجه گون و خون آلود و سیاه و شوم و نفرین شده و زشت و کثیف و بی ذوق و سرد  می گذرند ... و عمر من را ... ببشترش .. چنین است و کمترش چنان ... نه نه ... همه اش این است و فقط ذره ای اش آن ... اینجا ... بیتاب را ... و فقط کمی بیتا .. شاید بتوان معنا کرد .. نیست؟؟؟  
من دوستت دارم . بیشتر از هر چیز دیگه ای توی این دنیایی که می بینم و می شنوم و حس می کنم و بو میکشم .. به این احساسم ایمان دارم .. که تورا دوست دارم . فقط همین .. دوستت دارم .. بی دلیل که نه اما .. وقتی به عمق و قاموس احساسم رجوع می کنم ... می توانم بگویم .. بی دلیل .. چرا که انقدر خوبی و خوبتر از آنی که من تصور میکردم که .. فقط .. میشود .. تورا دوست داشت و نه احساسی دیگر ... من .. هیچ ندارم که نثار تو کنم .. بجز قلبم .. بجز این احساس غنی و عمیق و صاف و بی آلایش و بی هوس و بی ریا ... کاش میشد روح مرا داغ زد بنام تو ... تا همه ی عالم و عوالم امکان بدانند و ببیند که من مال تو ام ...
صبح که بیدار میشوم .. قبل از آنکه چشمهایم باز شوند .. قبل از انکه روحم به تنم کامل آمده باشد .. قبل از آنکه تحلیلی در مغزم صورت گرفته باشد .. انگار که خیال و یاد تو پشت در مانده و منتظر و نوبت گرفته باشد .. اولین خطور ذهن من  .. توئی ... و شب نیز هم ... چشمهام خواب را نمی پذیرند الا آنکه رویای آرامش میان بازوانت را نجوا می کنند ... آغوشی را میگویم که تنها من چشیده ام .. تنها من ... 
چگونه بیتاب نباشم .. صبر را دوست ندارم .. نمیشود .. با روح من سازگار نیست .. این همه روزها آرامشی هستند قبل از طوفان .. آری .. طوفان ..  که دریا را و اقیانوس را روزهایی و شبهایی می آشوبد .. و زیر رو می کند ... و می میراند .. و زنده میکند ... و شرق را غرب می کند .. و غرب را شرق می نماید ... و همه چیز و هر چیزی را که باشد ... طوفان زده میکند .. گوئی همه قانون ها را می بلعد .. چند روزی را خارج از روازنه ها می گذراند و طوفان تمام میشود و میخوابد  و باز .. همان آرامش مسخ شده و زشت و کریح  ... من آرامش قبل از طوفان را دوست ندارم .. من آرامشی را با طوفان می آید دوست دارم .. آرامش بعد از طوفان را ... و .. بیتابم .. برای طوفانهای پی در پی و متناوب .. و همیشگی .. و ویرانگر .. و سهمگین ... و عمیق و بلند ... به وسعت همه ی احساسهایی که می تواند حس کرد ... واااای .. خدای من .. این روح سرکش و بیتاب را بگو تا بیتا لجام نهد و رام کند و بیارامد ... همین .

بیتابت

...

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند

می گویند حساسیت فصلی است

آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم ...!

بی هوا ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوش خواهم ماند به همه خوشی هایی که از مانده است ...

سلام عزیز جونم .. فدای تک تک کلماتت .. فدای تعبیر شاعرانه ایت به موندن خوشی هایی که تا کنون به موندنشون کمتر اندیشیده بودم .. و فکر میکردم که گذشته اند و حال فهمیدم که همه فقط مانده اند .. این خیلی احساس زیبا  و دوست داشتنی ای هست . فکر کردن بهش لذت بخشه برام. کاش بیتا بدونی که همیشه ی همیشه ی همیشه توی افکار و احساس من جولان میدی و مثل باد همه چیز درون ذهن و خیال من جابجا میکنی و هر آنچه را هرگونه که خودت دوست داری می چینی! اینگونه مرا میسازی به نحوی که فقط خودت میفهمیش ... مثل مجسمه ساز تمام مرا تندیسی از عقاید و اخلاق خودت خواهی تراشید و من فقط برای تو هستم .. دلم گرمه به همه ی احساسهایی که از تو دارم و به همه نفسهایی که از تو دارم .. 

تو را مثل بهار دوست دارم که سردی ها و سوزها و یخ ها و بی جانی ها و خوابها و رکود ها و بی باری ها و بی چیزی ها و بی طراوت ها و بی حسی ها و آفتاب نیمه جان را و شبهای بی صبح را و احساسهای سرما خورده را و بیقراری ها را همه و همه به بند می کشی و با نسیم جان افروز و روح بخش و نفس آفرین و زندگی ساز ذره ذره ی وجودی هر موجودی را تسخیر خود می کنی و جان میدهی و شکوفه میدهی و گرمی میدهی و بیدار می کنی و بارور می کنی طراوت میدهی و حساس می کنی و آفتاب را می تابانی و شبها را تا صبح می آرامانی و قرار می دهی و بیماری ها را همه شفا میدهی .. وای تو چه بزرگی و روح بزرگی داری .. دوست دارم در روح تو غرق و محو و حل شوم .. تو سرزمینی هستی پر از خوشبختی و دلتنگی هایی که حتی وقتی کنارت هستم مرا بیقرارترت می کند  و آرامش خیالم را مستانه می ستاند و همه ی واژه هایم را در نسیم احساس دوست داشتنت به رقص وا میدارد . تو سرانجامی .. نتیجه ای .. قاموسی ... نهایت و ابدیتی برای هجوم همه ی احساسهایی که من از کودکی ام تا به امروز دوش کشیده ام ، دوستت دارم گفتن دیگر و هرگز نتوانسته آن احساسی را که در من موج روی موج میتازاند را رام کند و جمله و جملات و گفته هایی نمی یابم که بتوانم با گفتنشان آنچه را در سینه و قلب دارم به تو برسانم و بازگو کنم و گوئیا مثل لال زبانی هستم که هرآنچه تلاش می کند حتی حرف و واژه و صدایی را نمی تواند برآورد .. تنها راه گفتنم شاید این باشد که روح شوم و روح تورا کام بگیرم و سخت در آغوش بفشارم تا آنجا که نفسهامان یکی شود و دم و بازدم من و تو در هم آمیزد و این  چرخه ی زندگیمان مکمل و ایثار گر یکدیگر شوند .. شاید .. آرام شوم .. شاید ...


میدونم یه ساعت دیگه باز دلم تاب نمیاره و بیتابت میشه و میخاد که بیام و باز بنویسم .. کاش بتونم که خودم رو و احساسم رو کنترل کنم .. 


میخامت همین

بیتابت




ادامه مطلب ...

چند روزی که گذشت... بیتا نوشت

سلااااام عزیز دلم

الهی فدات شم

تو عاشقونه ترینی!

اینو بهت گفته بودم؟؟؟ 

.

هیچ میدونی چند روز از بهترین روز های عمرم رو برام رغم زدی؟

چه روزای سر شاری بود

تو فوق العاده ای

فراتر از اونی که من حتی تصورشو میکردم

هر لحظه اش برام جذاب بود

اما چه سریع گذشت ...

این چند روزی که نفس به نفس تو بودم

این چند روزی که سایه به سایه تو بودم

این چند روزی که توی نفس های تو مسخ شدم

این چند روزی که ثانیه به ثانیش توی ذهن خسته و حافظه ضعیفم حک شدن. 

.

وااااایییی چطور میشه یادم بره اون همه آغوش گرم و بوسه های چسبناک

چه طوری از این همه سردی و بیخیالیم گذشتی و در من حل شدی ˛  در تو حل شدم...؟ 

 

 

"می مانم و می مانم تا لحظه ی مرگم˛ من ع ا ش ق ت می مانم" 

وقتی برگشتم همه می پرسیدن خوش گذشت ؟

ولی من فکر می کردم...

خوشی که بگذره فایده نداره ˛خوشی باید بمونه

و چه خوش موند

و چه خوش موندی

و چه خوش خواهد ماند خوشی هایی که از خوشی های تو خوش بمانند...!

چی گفتم اصلا 

دلم برای آغوشت ˛ برای دست های مهربونت تنگه

حالا این روزا اشکام به جای هرچی بارون نیومده گونه هامو سیراب میکنه ... 

دوستت دارم ای بهترین

امن ترین ماءمن بیتاب

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خانم گلم

فدات شم الهی من همیشه تو رو میخام بوسه هاتو میخام مهربونیتو میخام همه چیزتو میخام فدای تو بشم ..  الهی قربونت برم تو هرگز حق نداری که که تموم شی برای من باید همیشگی باشی ابدی باشی عشق منی  دلم میخاد لبهامو بزارم روی پیشونیت و با آهنگ بیان دوستت دارم پیوسته و مکرر تا بی تنهایت ببوسم جایگاه عاشقت رو .. چون من  عاشقتم دیوووووونه عشق منی من دیشب بازم برات دعا کردم مثل هرشب ... مطمئن باش جاری تر از آنی که در ذهنم لحظه فراموش شوی کاش پر از بوسه باران کنی تمام وجودم روووووووووووووو؟؟؟؟ وای از روزی که دستم دوباره بهت برسه تمام تنت سیاه و کبود میشه زیرتازیانه های احساسم زیر رگبار بوسه هایم و تو را گریزی نیست .. راهی برای گریز نیست ... میان همه ی بوسه ها و نوازشها و فشردنها و چسبیدنها و باز بوسه ها و آغوشم گرفتاری و اسیر ... و من بیرحمترین زندانبان زمین و زمانم برای به بند داشتن تمام وجودت .. تمامی احساست و هر آنچه از تو برای من است .. دوست داشتنت احساسی نیست که در من کمرنگ بشه یا کم بشه یا لحظه ای فراموش بشه .. تو تکراری و استمرار بودنی ، فقط دوست داشتنت در من زیادتر و زیادتر و زیادتر میشه و من حیران از این همه سرگشتگی نگاهت در فکر بیشتر و بیشتر تورا اسیر کردن ! دلم میخاهد تا آنجا ذهنت را در کمند احساسم درگیر کنم که حتی نتوانی بیاندیشی به هیچ چیز دیگری بجز من .. و تکرار بودنم ... تو همه شعر عاشقانه ای ، همه احساس ترانه ای ، همه تابشی و درخشش مهربانی ، همه حضورت بهشتی ، طعم آغوشت بی نظیر ، هوای نگاهت بهاری ، همه ی حرفهایی را که نمیزنی و من از تار پود اجسامت جرعه جرعه می نوشم را فهمیده ام ، نفسی را و نفسهایی  را که به من داده ای تا عمق وجودم جذب کرده ام و چه زندگی بخش و روح افزا بوده .. نمیدانی !! نفرین باید مرا که چرا کم دیدم و تماشا کردم تورا .. چرا بیشتر غرق تماشایت نگشتم ؟؟ طعم دلتنگی اینروزها برایم متفاوت و سنگین و سخت شده است ، کاش میدانستی چقدر بغض آلوده ام برای داشتنت ، خصوصا که وقتی یاد دوست داشتنی هایت می افتم و یاد آنکه چه مرا عاشقانه درخواست میکردی ... و چه بی باک و عاشقانه رها گشته بودی در گرداب پیشامدهایمان ... و عاشقانه هایت همه و همه خواستنی ... هاله ی دستهایت امن ترین مامن بیتابت !! 


میخامت همین

بیتابت

tmpqbwpeprmgajpdmpayenpwepbakgdjpamxeth

deuwpdamtpwtatpkdjwepkkent

axpjelpsawpnmerpljtpwapsgnejgw

vmapjxanwgpkgwapmephnakgpkkent

haqaphtnpynhptgbemt

eqgpagjlhpfxanwgphthpoawepkkgjtpbgqgpkmatpkapamxnh

axpkhwmgjpbawmawpxjdfgtpdgdjphthpoagpkdjpwephuw

qtuplmdjpkdjpwepkmagpahuaupduwajpranyptjpjagakwmgjpbawmhphuw

agjpbawmhhaphmfxpqhxhagpaxpxhjptjpdempjtgnh

keupnuwesjo

keupkgwa

keuptgmdej

keupqkaw

keuphthpoaw



خواب و ... رویا ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

tjpwemapqbwprmgajtpamxenw



uqatprxgxpdqtpaqhgpymkejwpkmt

tjpayenpqbwprmgajweptgbat



من نیازم همه روز بوسه ی توست !!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چند روزی که گذشت ...


این چند روز هم گذشت ... و چه سخت ... پنج شب هم آغوشی تو را چه مثل باد رفت و مانده ام بهت زده مبهوت خاطرات .. و تلاطم افکارم .. ننوشتن سخت بود این دو سه روز .. از بس که سنگین بود حادثه ی خاطره ای را که فقط یاد مانده از او .. 



ادامه مطلب ...

من بیتاب توام بیتا ی من