بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

خاب


ببخیشد باز اومدم.. نشد که نیام آخه .. هرچند قول داده ام ..

دیشب خابتو دیدم.. یه خاب قشنگ
انگاری جائی بودیم .. مثلن یه جائی مثل دانشگاه .. نمیدونم .. ولی هر دومون ماشین داشتیم... بعد ولی سوار ماشین تو شدیم.. یه پراید نقره ای بود... تو رانندگی میکردی  منم کنارت نشسته بودم.. ساکت بودی .. من ولی حرف میزدم.. نگاهت می کردم.. انگار رفته بودیم ......... کوچه هاش خاکی بودن و پر از درخت و خونه های قدیمی ... انگار ماشین منم اونجاها پشت یه درختی بود .. ولی ازش گذشتیم به سمت انتهای آبادی ... توی کوچه باغهاش که رد میشدیم من گفتم .. ببین اینجاها یه زمین کوچولو گیرمون میاد بگیریم .. نگاهم کردی و یه لبخند کوچولو زدی .. گفتی : میخای بسازیمش همیشه پیش من بمونی..  من گفتم: پس چی خیال کردی .. بعد خندیدی ... یادمه یه کم حرف زدیم ولی چی یادم نیست دقیق .. بعد بهم گفتی دوستت دارم .. من بغض کرده بودم .. بهت گفتم میدونی تقریبا دوساله اینو بهم نگفته بودی ؟؟؟؟

دلم برات تنگ شده
و برات دعا می کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد