بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

خاب


ببخیشد باز اومدم.. نشد که نیام آخه .. هرچند قول داده ام ..

دیشب خابتو دیدم.. یه خاب قشنگ
انگاری جائی بودیم .. مثلن یه جائی مثل دانشگاه .. نمیدونم .. ولی هر دومون ماشین داشتیم... بعد ولی سوار ماشین تو شدیم.. یه پراید نقره ای بود... تو رانندگی میکردی  منم کنارت نشسته بودم.. ساکت بودی .. من ولی حرف میزدم.. نگاهت می کردم.. انگار رفته بودیم ......... کوچه هاش خاکی بودن و پر از درخت و خونه های قدیمی ... انگار ماشین منم اونجاها پشت یه درختی بود .. ولی ازش گذشتیم به سمت انتهای آبادی ... توی کوچه باغهاش که رد میشدیم من گفتم .. ببین اینجاها یه زمین کوچولو گیرمون میاد بگیریم .. نگاهم کردی و یه لبخند کوچولو زدی .. گفتی : میخای بسازیمش همیشه پیش من بمونی..  من گفتم: پس چی خیال کردی .. بعد خندیدی ... یادمه یه کم حرف زدیم ولی چی یادم نیست دقیق .. بعد بهم گفتی دوستت دارم .. من بغض کرده بودم .. بهت گفتم میدونی تقریبا دوساله اینو بهم نگفته بودی ؟؟؟؟

دلم برات تنگ شده
و برات دعا می کنم

روزهای سرد بی تو بودن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و حضور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تبخیر

و خدا هم میداند که چه سخت دلتنگم

و چه بیمار

که تو باشی مرحم دردم

که تو باشی و من به آغوش عزیزت

وای که نمیدونی چی همه دلم پر میکشه به آسمون خیالت

و تو هستی هر روز و هر شب

توی خیالاتم منو به بازی گرفته

و میخندی به همه ی رویاهای عاشقانه ام

و نقاشی هایم

که در همه اشان تو تابش عشق و محبتی و من همچون اقیانوس برای رسیدن به تو باید تبخیر شوم ..

اری

باید تبخیر شوم !!


بیتابت

دوستت داره

چشمان من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کاش ..

مثل یک شب .. وقتی چشمهایم را می بندم را می گویم .. همچنان آرام و ساکت .. و در استتار غروب .. وارد می شود .. همه ی اطرافها را به نرمی به آغوش می کشد .. بی آنکه حتی حس کنی در آغوش کشیده می شوی .. و سکوت .. نم نم .. کم کم .. صحنه ی اصوات را بر میگیرد و سمفونی شلوغی ها .. خسته از تکرار .. به خواب می رود .. آری .. شب وقتی میرسد شهر من تاریک و امن ! سخت پژمرده می گردد و همه چراغها گویا نام نجوا کننده ای را سو سو می زنند .. شب وقتی می آید همه ی مشغله ها را به لالایی نیسم می خواباند و تنها چشمان بیدار من هنوز روی پشت بام خانه امان میان سرما و سکوت مانده است .. شب که می آید میعادگاه من و ستارگان است  که هر شب خاطره ای را از تو با یکی شان دردودل کرده ام .. و گهگاهی قطرات اشکشان را می بینم که دلسوزان بحال فراق  و جدائی من از تو .. از دور دست آسمان شب میچکند و نرسیده به خاستگاه زمین می سوزند .. شب که می آید صدای من بر اسبان نسیم سوار می شوند و میان همه ی شاهراهای احساس جولان میدهند و نعره های عاشقی ام را سر میدهند و شاعران را بیخواب می کنند .. واژه هایم همه ی خیابانهای ذهنم را شلوغ کرد ه اند و در آن قیامت اذهان .. .. .. !! قلب من .. تنها کورسوهای امیدم را به سوی تو دنبال می کنند .. مثل یک زندانی انفرادی که همه ی روزنه های سلول تنگ و تاریکش را حفظ نه فقط میداند و بدنبال امیدش به رهایی خستگی ناپذیر روزنه ها را می شکافد .. ذهن من .. نه .. قلب من .. بیتاب تو هست .. 

کاش بدانی .. کاش !!

دلتتنگی

تو نیستی 

و نمیای که بنویسی 

و دل من هر روز تنگتر میشه برات 

و میام اینجا و همه ی اثرات نبودنت پیداست ... 

چقدر این خونه تورو کم داره .. نمیدونی !! 

بیا.. 

که چشمای بیتاب برای دیدنت بارانی اند .. 

دوستت دارم 

خیلی 

 

 

بیتابت

اندر احوال تشنگی

سلام عزیزم 

قربونت برم که اینهمه صدات آرامش بخشه و عجیب حس و خیالم رو بارانی میکنه .. امروز صبح بهت زنگیدم .. و کلی باهم حرف زدیم .. چه شیرین بود نجوای واژه هات توی گوشم .. حس نزدیکی بهت می کردم و یک صمیمیت خالصانه .. هیچ نگران نبودم برای لحظه ها و ثانیه های بعدش .. فقط به آنی فکر میکردم که تو هستی و و من .. و عبور صداها .. تصور لحظه ای که شماره ی منو روی گوشیت می بینی برام جذابه .. و .. اون لحظه دیدنی میشه چشمات .. کاش پیشت بودم و دیدن اون لحظه رو شکار می کردم .. وای که نمیدونی چه زیباست حرف زدن برای تو شنیدن از تو .. تکرار آهنگ صدات توی گوشم تا ظهر ادامه داشت .. و حواسم دیگه از خودم نبود .. حسابی دلم باز شد .. کم کم دیگه دارم کارام آروم میشن .. دفتر که دیگه ندارم .. کارامو کم کردم .. سعی میکنم بیشتر کارای با درآمد زائی بیشتر رو انجام بدم !! خدا رو شکر هنوز هیچ قسط عقب افتاده ندارم !! تازه میخام یکی دو تا وام دیگه هم بگیرم .. چه امسال سال پر برکتی شده از لحاظ اخذ وام برام ... فقط خدا کنه که آخرش مثبت باشه .. (انشاله) .. سعیم اینه که با یه برنامه ریزی برای هر قسمتش تضمین درآمد ایجاد کنم .. خدا روشکر که تاحالا جواب داده .. راستی ارشد که قسمتم نشد .. ملی که هیچی .. ازادم .. هیچی .. تو چی؟ اینجا امروز برای تکمیل ظرفیت آزاد دوباره چند تا انتخاب زدم .. شاید خدا قسمت کنه .. دختر عمم امروز گفتش که کلی وام میدن به دانشگاه آزادیها .. راسته؟؟؟؟ - بیست و دوم هم امتحان استخدامی رو دارم که هنوز فرصت نشده بخونم براش !! شاید از شنبه بتونم .. توروخدا برام دعا کن باشه؟.. راستی بیتا .. دلت تنگ نشده برام؟؟ عجیب تشنه ام ..  

 

بیتابت

پاییز شد !!

چه تابستانی گذشت !! 

چه سخت .. 

چه سنگین بود .. 

و چه دلتنگ .. !! 

سخت ترین روزهای عمرم رو گذروندم .. شدت مشغله کاری .. شدت دلتنگی .. !!  

اما 

فقط حضور خیال تو بود که بهم جون میداد .. وشوق .. و انرژی .. 

وای که نمیدونی 

چقدر بودنت شیرینه !! 

به اندازه ی یک بوسه ای که مادر روز خراش زانوی کودک زمین خورده اش می زنه .. (یاد تو) التیام بخشه .. 

 

بوس  

بیتابت

بیقراری

دوستت دارم  

و هیچ واژه ی مرا آرام نمیکند 

تنها 

آغوشت را می خواهم 

بیا.. 

 

 

بیتابت

وای که انتظار میکشه .. منو !!

سلام سلام  

عزیزم الانه دیگه از سفر برگشته یه چند روزیه .. اما هنوز انگاری اینجا یه سر نزده چرا؟؟؟ نه کامنتی نه پستی نه هیچی؟ نوبت توئه خاطره بنویسی ها ؟؟  

میدونم که کارات زیاده 

میدونم که سرت شلوغه 

و انگاری که یک مشکلاتی هم داشتی این اخیران که به من نگفتی .. "راستی چرا 1؟؟ " غریبه شدم دیگه ؟؟ خیلی بدی اگه منو لایق رازهای دلت ندونسته باشی .. 

منتظرم 

تا بیای 

 

بوس 

بیتابت

اولین شب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همین

سلام بیتا جونم الهی قربونت برم که اینهمه کار میکنی و خسته میشی دلم برات تنگشده و شبی نیست که توی خیالم نباشی شده ای همه ی احساس و هوای ذهن من .. و این خیال من بی تو .. در بی احساسی مطلق خفه میشه .. همیشه بهت فکر میکنم به اینکه چطور کار میکنی و چطور سرگرمی و چطور میای و چطور میری و چی میخوری و چطور مواظب خودت هستی و چگونه می شینی و فکر میکنی و وای .. تصور کردنت پای اون لپ تاپت از همه چیز باحالتره .. نه ایکنه دیدم .. !! خیلی این قسمت تصوراتم زیباس.. خصوص که یادم میاد روی تختت دمر دراز میکشیدی پای لپتاپ و می چتدیدیم.. وای خدای من .. من دوس دارم این حالتشو .. و لبخند عاشقانه ات رو که از پنجره ای هرچند کوچک د رگوشه ای از مانیتورم بهم هدیه میکنی وهیچ صحنه ای را اونقدر متمرکز تصور نمیکنم .. که منو ..می بوسی !! و چه احساسی دارم  .. تنها خدا میدونه .. آره بیتا.. نمیدونی که آرامش من همین احساسه .. که میدونم و به یقین .. من تورو صادقانه و عاشقانه و پاک و بی آلایش و بی انتظار و لبری از احساس .. تنها .. دوست دارم ..

کاشهای کاش

و اما امروز .. دلم بدجور هواتو کرده .. همش توی خیالم جولان میدی و با ناز واداهات دلم و از راهی به راهی عاشقانه تر می بری .. کاش پیشت بودم و هر لحظه کنارت بودم .. کاش من حتی یکی از همکارای اونجا بودم .. همیشه کمکت میکردم و نگاهت میکردم .. امشب هم که الان اس دادم که بیای .. که برات وب روشن کنم و جبران مافات کنم .. که نشد .. مهمون داری .. !! از شانسه منه .. دیدی به آخر تیر چه نزدیک شدیم ؟؟ و چه سخته گذروندنش !! .. من همه ی رویاهامو توی واقعیت میخاااااااااااااااااااااام .. هرچند .. رویاهای من واقعی تر از هر اتفاقی هستند .. شایدم نوبت تو هست که بیای .. ها ؟؟ اصلا تو چرا نمیای ؟ بیا دیگه .. بیا بیا بیا بیا بیا .. قول مدیم اینقده بهت پیتزا و ساندویچ جیگر و کباب و هات داگ و خوشمزه های دیگه بدم که دلت نخاد برگردی .. ها ؟؟ میای؟؟ 

میخام یکدونه اورگ بخرم .. البته نه از اون خیلی گرونها و بزرگها .. یکی هست یه کم کوچولوهه مخصوص آموزشه ولی صداش خوبه .. ببینم میتونم مفت بخرم .. اگه زیر سی هزار تومن بدتش میخرمش .. کلی رو مخش کار کردم .. میخام اگه شد گرفتم .. برات چندتا آهنگ بخونم .. حالشو ببری .. (بعد بگو بفکرت نیستم) ..  

کاش امشب بودی .. توی این تنهائی عاشقانه ام اگه بودی .. چه برات عاشقونه بودم .. دلم میخاست امشب برات ترانه بخونم .. و تو زخم صدامو بشنوی و از عمق این جراحت صدام .. عشقبازی عاشقانه ام رو احساس کنی .. 

وای که چقدر دوستت دارم و تو نمیدونی .. 

 

 

بیتابت ..

روزهای دوری از تو

سلام عزیزکم .. 

الان تو رفتی اونجایی که با هم بودیم و من تنها اینجام .. نمیدونم اون مختصات جغرافیایی رو که اونجا از هم جدا شدیم و تو اشک داشتی و من بغض رو .. بیادت میاد .. که میدونم میاد ولی .. آیا اونجا رو میری لحظه ای بمونی .. بایستی و باچشمانی باز یا بسته .. سعی کنی بیادت بیاری لحظه هاشو .. نمیدونم مسیری رو که پیاده هر روز با هم طی میکردیم و بر میگشتیم رو باز .. طی میکنی .. ؟؟ نمیدونم که جلوی درب اون خونه ی کوچیکمون که داشتیم باز میری .. خاطره بازی می کنی یا نه .. وای نمیدونم که هوای اونجا رو به اشتیاقی استنشاق می کنی .. ...  

جقدر امشب تنهام .. !! تو نمیدونی !! 

 

 

دارم با خانواده صحبت میکنم .. ببینم میشه یه سفر بریم اونجا ..  

 

 

بیتابت

بیتابت

روزهایی که میگذرند ..  

 

سلام عزیزکم .. مهربونکم .. فصل عاشقی .. فصل زندگی .. فصل سرودنی .. فصل رسیدنی .. سلام ای ناز نازی پرورده ی من .. مثل یکی یه دونه ها باید همیشه نازتو کشید .. اما چه کشیدنی !! .. 

بر پهنای شب آرمیده بودم .. و گوئیا از جام مستانگی های افکارم .. دیشب !! جرعه ای نوشیده بودم .. و در آن آرامش خدائی .. بر سینه ی شب نقاشی میکردم .. و "ناز" تورا آنجا نقش می زدم .. با قلموی اشتیاقم .. همه ی اندامتو کشیدم .. و امواج بلند گیسوانت .. رو طعنه به نسیم بهارشب کشیدم .. زخمه ای زدم به ماه .. صورت نازتو کشیدم .. به جای دب اکبر .. کنار دب اصغر .. دستاتو هم کشیدم .. ستاره ی سهیل رو .. اما نشد بیارم ... آها نگفته بودی خوب که اونو تو سینه داری .. من قلبتو مثال .. یه راهنما کشیدم .. 

 

دوستت دارم 

خیلی 

دلم برات تنگه 

خیلی 

وصف ناشدنی ..دلم تنگته ..  

 

 

بیتابت

رویاهای قلب بیقرار و ناآرام بیتاب

میخاستم همه جای اتاقت رو بوسه بارون کنم تا وقتی نبودم .. بوسه ها روی سرت بارونیده بشن و تو زیر آوار بوسه های عاشقانه ام آروم بخابی .. میخاستم رو در و دیوار اتاقت همه جا یادگاری بنویسم به زبونی که فقط تو بخونی و من .. و خدا .. و وقتی که نبودم .. برای اونجا بودن بیشتر از همیشه پر پر بزنی .. می خاستم برات از هر روز خاطره بنویسم .. وقتایی که خونه نبودی و من و تنها توی اتاقت زندونی عاشقانه می کردی .. و نوشت هام رو مثل انفرادی های اساطیری بزارم زیر لابه لای روزنه ها .. شاید لای بالش .. زیر پایه ی تخت .. پیشت کشاب .. چهارده سانتیمتر زیر پنجره بیرون لای اون درز سنگ .. توی سر پیچ لامپ .. داخل پریز .. یا کلید چراغ .. و جای جایی که بتونه بعدها تورو احساس بده که هرگز نداشتی و .. نخواهی چشید .. و فقط من ایفا کننده ی اون جنس از احساس درونت باشم .. وای که چه عاشقانه هایی برات اندیشیده بوده ام و.. همه از دست برفت .. اره بیتا .. میخاستم وقتی میومدی همه جا عطر عشق بده و آغوشی ببینی گشوده و لبریز از انتظار برای تنگ فشردنت .. و چشمانی براق که گویا تازه بینا شده .. و لحنی آرام و عاشقانه .. که تورا زمزمه می کند .. از عمق وجود .. و خسته آمده ای و تمام وجودت مالامال از اشتیاق این آمدن بوده .. و من تنها کسی ام که این شوقت را استنشاق می کنم .. و چه رویاهایی .. و چقدر میخاستم شبها برایت ترانه ها را زمزمه کنم .. با یک آمیختگی عجیب و عمیقی از احساس .. و گاهی هم .. اشک .. و یک نواش موزون که ملودی و زمینه ی زخم صدایم باشد .. و چه شعرهایی که بسراییدم از هم عاشقانگی هایت .. و .. و .. تو نمیدانی بیتا .. که چه بیتاب می شدم لحظه ای که می رفتی .. و لحظه ای که می آمدی .. و جریان میان ایندو اتفاق برایم چه سریع میگذشت  و چقدر دلم میخاست که تمام لباسهایت را به آغوش بگیرم .. و بفشارم و ببوسم و تمام بوی تورا در خودم حل کنم .. دلم میخاست  که با لپ تاپت کلی چیز یادت بدم .. خصوصا تایپ ده انگشتی .. نصب ویندوز .. یه کمی از امکانات حرفه ای ورد و اکسل .. دلم میخاست که کلی برات حرف بزنم ... رویا زده بودم به بوم خیالم با رنگ اشتیاق و عشق که در ترسیمی از نسیم موهات که طلایه داری می کنن مثل خورشید ... جادو بشم .. ذوب بشم .. فدا بشم .. که زیر تابش آفتاب نگاهت .. گرم بشم .. جوانه بزنم.. رشد کنم .. جون بگیرم .. زنده بشم .. بیتاب بشم ... وای که چه نمیدانی چه نقش های که بر این بوم خیالم نزده بودم .. نمیدانی!! دلم بیشتر می سوزد که چه از دست رفته ای که هرگز نیامده بود حتی !! و نمی شود آن اتاق را هیچ جای دیگر داشت .. !! هر کجا باشیم .. آنجا اتاق تو که نیست !! و من دیگر نمیتوانم پشت آن قاب آویخته و صامت روی دیوار اتاقت .. نقش چشمهایم را گریان بکشم که وقتی هستی و من نیستم .. یواشکی نگاهت کنن و به غربت احساس من در این دلتنگی های بی سامان اشک بریزن .. .. وای که نمیدانی چقدر شبهایم را به این امید عشق چشم بر هم نهادم که جای پاهایت را بوسه باران کنم !!  

.. 

.. 

.. 

آری .. میخاستم در همه ی گوشهای رختخوابت لالایی با هم بودن نجوا کنم و بگویمشان تا وقتی که خواب هستی میان آغوش بی احساسشان .. حس مرا برایت لالایی کنند و جای خالی مرا آنجا .. نجوا کنند .. میخاستم تا همه ی هوای اتاقت را در سینه ام حبس کنم .. با خودم ارمغان نه .. غنیمت بیاورم .. و ذره ذره هر شب مثل عطر به دعاهایم در قنوت نمازهای غفیله ام شاهد بیاورم تا خدا تو را به من و من را به تو برساند ..  

.. 

آه .. بیتا .. نمیدانی .. چقدر بغض در گلوی من کردی !! بخاطر همه ی رویاهایی که پرورانیده بودم و تو بیرحمانه با قلموی سترگ و ضمخت به رنگ سیاه همه ی جلا و اشتیاق و عشق و جبروت و شوکت و حس و خیال و شعر و سرور و مستانگی و حتی آفتاااااااااااااااااااااااااب رو هم روی بوم خیالم کشیدی .. و چه بیرحمانه عشق می ورزی ..  .. 

.. 

میخاستم طعم غذاهایت را بچشم ..  

طعم کد بانوئی هایت .. 

طعم آنکه همسرم باشی .. 

طعم دلسوزی هایت .. 

طعم زندگی .. 

طعم حتی انتظارت را .. آری .. انتظار !! 

.. 

تا منتظر باشم که بیامدی ..  

 

من ریتم صدای پاهایت را بعد از جیز و جاز آسانسور و از لحظه ای که درب آپارتمان را می گشودی تا پشت درب اتاق .. و یک لحظه مکث قبل از غرش رعد آسای دستگیره ی درب اتاق .. را حتی بارها حتی چشیده ام .. و .. تو نمیدانی !! 

و مثل طلوع هست آن لحظه ایکه از میان پلکهای عمودین درب چون آفتاب بر می آیی و تمام فضای صامت و ساکت بی حضور شب اندوده ی تنهائیهایم را لبریز از نور روزانه ی شلوغی حضورت میکنی .. !! و ..  

در هیاهوی مستانگی احساسم .. هر بار که به این جای رویاپروری هایم  رسیده ام خاطره ای تازه رقم خورده است ..  

و  .. واااااااااااااااای .. که چه کتابهایت را به خط عشقمان خطاطی کرده ام و تو نمیدانی .. و هر جا را که نگاه میکنی اثری از من هست .. !! 

.. 

.. 

.. 

اما .. حیف !! 

نه اینکه همه رویاهایم .. .. رویا بودند فقط .. 

نه .. 

که دستانم خالیست !! 

و بغض آلوده .. همه ای احساسم .. 

که اگر .. که اگر .. میتوانستم !! و شرایطم جووورر بود .. الآن .. شاید به جای آنکه انگشتانم روی این کویر شوره زار کیبورد رقاصی کنند .. لبهایم روی آبشار لبهایت .. شعر می سرود ..  

.. 

لحظه هایی هستند .. در قلبت .. و احساست .. دقیقا هنگامی که این واژه ها را میخانی .. آن لحظه ها را .. هزاران بار تقدیم تو .. !! ..  

 .. 

دوستت دارم ! 

بیتابت

عشق بدون مرز !! عشق کافی نیست !!

دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم

ادامه مطلب ...

دوستت دارم

الان دارم باهات حرف میزنم

چه صدات قشگه

چه دوست داشتنی هستی

چه حرف زدنت شیرینه و آرامش بخش

من طعم خنده هاتو دوست دارم



بیتابتم .. خیلی ..

تقدیم به تو ... (آی لاو یو )‌

سلام   هر سلام   به تو ای    یار من (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

دله       من با تو     دله تو      با دلم  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

 

نباشی   همه       عمر من     بر فنا  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

تو رو   دوس میدا   رمت من     به خدا  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

آسمان بوی عشق تو را مییییییییییییییییده 

قلب من جون برات میییییییییییییییییییییده 

یک بوسه از لبت بده بهههههههههههههه من 

یک بوسه بگیر از این لبههههههههههههه من 

  

 عزیز   ای عزیز    بگو عا     شقمی  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

بگو تا   بدونم     که بامن    میمونی (عزیز دلم)‌(عزیز دلم) 

نباشی   همه       عمر من     بر فنا  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

تو رو   دوس میدا   رمت من     به خدا  (عزیز دلم) (عزیز دلم) 

تویی تو که دل از من ربووووووووووووووووووودی   

تو که دل به دل من سپوووووووووووووووووووردی 

یک بوسه از لبت بده بهههههههههههههه من 

یک بوسه بگیر از این لبههههههههههههه من 

شبهای تنهائی من

سلام عزیزکم

خوبی فدات شم؟

الهی که قربونت برم عزیزترین احساس من ...

چه خوبه که هر شب میتونم بهت فکر کنم ..اونم بی پروا و بی حدو حصار .. انگار مثل یک پرنده میتونم پرواز کنم و دیگه اسیر هیچ قفسی نیستم .. تا هر کجای رویاها که بخام می رم و بر میگردم چه خوبه میتونم هرچقدر دلم میخاد تا همه جای وجودت ، احساست .. درونت .. پیش برم .. گاهی حس می کنم تمام محیط شده ام بر تو و تو محاط شده ای در من .. گاهی حس  میکنم فقط مال منی و چه خودخواهانه و مغرورم در آن لحظه ها .. لحظه های که درونشون فقط تو هستی و من و دیگر هیچ .. عزیزترینی و من دلم میخاد فقط بتونم محبت ها تو جبران کنم .. فقط دلم میخاد بتونم که همیشه ی همیشه با تو باشم و پیشت باشم و دلم میخاد که دلت تنگ بشه برام اونقدر که وقتی باز منو می بینی از شدت احساس دوست داشتنم .. تپیدن آغاز کنه اون قلب کوچیک و مهربونت .. و برای فشردن من میان بازوان ظریف و عاشقانه ات .. بی صبر بشی .. دلم میخاد که تمام نگاهت بسوی من جاری باشه و تمام احساست برای من درگیر و تمام افکارت برای من مبهوت و تمام رویاهات آمیخته با حضور من باشه .. وای که چه بیداد می کنی در تار و پود افکارم .. .. وای که چه عاشقانه ای در همه ی رویاهای عاشقانه ام .. چقدر زیباس پیش تو بشم میخام بیام پیشت و کنار تو باشم و نگاهت کنم و باهات حرف بزنم و به حرفات گوش بدم دلم میخاد دستاتو لمس کنم میخام رویایی باشم برات میخام هر کجا رو که نگاه می کنی من عبور کنم از گذر ذهنت میخام بیام پیشت .. اینه دعای شبهای من .. 


بوس 

بیتابت

می شود آنروز مرا ببخشی ؟! (2)

من در میان هاله هایی از امید و بیم غوطه ورم و نمیدانم کجای این دنیای احساس رها شده ام هرجا رو میکنم تنها توئی با آن لبخند ملیح و زیبایت که عقل از سرم می رباید و جان را بر لب می رساند .. راستی چگونه است دیدنت اینگونه در من طوفان می آفریند و من همه ی ویران شدن را زیر لگدهای بی رحمانه او دوست دارم و بی خیال و فارغ از همه هستی .. تنها از این گرفتاری ام لذت می برم !! وای که نمیدانی چقدر سخت است دوری تو .. دوری از مهربانی های بیشتر مادرانه ات .. گاهی آنقدر دلت برایم می سوزد که حس میکنم محبتی مادرانه به من داری و شاید من هم دوست دارم چون کودکی  .. نوزادی بی پناه و ناتوان تنها به آغوش گرم و صمیمی و مهربان و صادقانه و پر از اشتیاق و عطوفت و ایثار و بی باک تو پناه بیاورم و ناتوانی هایم را در زیر باران عشق و ایمان تو محو کنم و خودم را رها کنم در ملکوت رحمت و  رئوفیت تو .. وای که چه زیبا هست این احساسها در من و تو نمیتوانی تصورشان کنی که چقدر آن کودک ناتوان و بی پناه در آغوش امن تو احساس خوبی دارد احساس غرور و قدرت و توانمندی و ماندن .. احساس زندگی و حضور .. احساس بوسیده شدن .. راستی بوسیده شدن .. و چه زیباست چنین کودکی در آغوش تو باشم و پیوسته و بی ریا و بی هوس و بی هیچ لکه ی زشتی مرا مستمر و پیوسته و بی دریغ و بی پایان زیر بوس های دوست داشتنت بنوازی و گل برگهای لبهایت را روی صورت معصوم و ساکت و حتی مبهوت و پر از نیاز و احساس من بلغزانی و ببوسی و بنوازی و گوشهایم را با نسیم نفسهایت که مرا زمزمه می کنند پیوسته مشغول بداری .. وای که چه بهشتی هست آنجا وقتی من چون کودکی تشنه ی آغوشی گرم در حلقه ی مهربان و گرم و نرم آغوش تو رام و آرام به خواب بروم و حتی در خواب هم بیمی نباشد از آنکه مبادا وقتی چشم بگشایم تو نباشی و همه اینها باز یک رویا بوده باشد !!  چقدر دوستت دارم تنها خدا میداند و .. کمی هم خودم .. آری !! حتی خودم هم نمیدانم اندازه و نهایت دوست داشتنم را ... چراکه من فرا تر از یک دوست داشتن ساده ام برایت .. من تورا برای خود نمیخاهم برای خودت هم نمیخواهم .. تو را برای معنای بودن .. برای معنای عشق ورزیدن .. تو را برای نماد زندگی .. تو را برای معنای عمیق "عاقبت" و تو را برای تعریف "عشق" و تو را برای اسطوره شدن و تو را برای پرواز و تو را برای آن بودنی که در نبودن تعریف میشود میخواهم .. و چه بلندی و بی نهایت .. و چقدر من احساس کوچکی میکنم در قبال داشتنت .. حس "بیم" در من که مبادا روزی نامم را به لبهایت مفتخر نکنی .. آزارم میدهد .. کاش میشد که نباشم .. و دوباره از اول .. باشم .. یک پاک بی آلایش و بی گذشته و بی گناه و بی هر آنچه که تو از آن برنجی و تنها با تو آغاز شوم  ... کاش میشد .. تو مثل بهار آمده ای و همه ی عمر زمستان مرا به نسیم مسیحائی ات جان بخشیده ای و تمام من را در خودت اسیر و محبوس برده ای .. تو یکتا اندیشه ی شبانه ی من در خلوتگاه راز آلود رویاهای بس عاشقانه ام .. دوستت دارم !!

بیتابت

ای به قربون اون احساس نازت

سلام عزیز دلم

خوبی؟

الهی قربون صدای مهربونت برم که فقط شنیدنش بهم حس آرامش رو هدیه میکنه ، بودنت توی زندگی من مثل بارونه برای زمین .. هر بار می باری همه ی وجودم جوونه میزنه از احساس تو از محبت تو از گلهای عاشقونه برای تو از همه ی خوبی ها برای تو .. وای که تو چقدر خوبی و یقین خودت نمیدونی .. دلم میخاد فقط تو باشی و من .. و یک دنیا آرامش .. خوبیهات اونقدر زیادن که نمیشه شمردشون .. بیانشون کرد .. گفتنشون سخته .. من .. دوستت دارم .. این شاید تنها جمله ای باشه که بتونه کمی احساس منو بیان کنه .. کاش باشی . همیشه و همیشگی .. و دلتنیگهات برای من بینهایت باشن و باز مستمر و همیشگی .. من دلم قلبت رو میخاد . احساست رو .. روان و روح و افکارت رو .. من دلم آرزوهات رو میخاد و رویاهاتو .. و همه ی همه ی همه ی وجودتو .. دلم .. بوسه هاتو میخاد .. همین !

بیتابت

دلتنگی

اینروزها خیلی شلوغ شده ام و سخت مشغول و مشغله امان از من بریده و یک حس امیدی که به آینده در من جاری هست پر رویا و خاطره هایی که هنوز نیامده اند و من بیتاب برای لحظه ای که قرار در آغوش از کف بدهم .. نزدیک است وصالی عاشقانه .. و اما دووور آنقدر که حتی یکماه .. دوماه .. را نمیتوانم صبر کنم ، به تو افتخار می کنم و فاصله ای که میان نوشتنهایم افتاده بشکلی عجیب افسار افکارم را ازمن ربوده و حتی نمیتوانم احساسم را متمرکز کنم فقط تنها میدانم که دوستت دارم و تو بهترین و اصیلترین و واقعی ترین احساس در منی .. و .. تو همه ی بودنی .. و همه خواستنها .. تو آن لحظه های نابی هستی که هر فردی در تنهائی هایش بارها به آن می اندیشد و تکرار این مرور خاطراتش برایش شیرین و جذاب و خواستنی است .. تو صادقانه بگویم .. واژه ی احساسی که من تورا یافته ام و نمیدانم که چگونه خودم را لایق تو کنم !! کاش .. همیشه تا همیشه لبهایم در گره ی کور بوسه ی لبهایمان اسیر بماند و تنها انفرادی احساس تو باشد .. دلم عاشق توست و نه من .. بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ..
بیتابت

نوش دارو

سلام عزیز دلم 

الهی قربونت برم که اینهمه مهربونی و دوست داشتنی و ناز منگولی 

دیشب که زیر بارش و ناله های اسمون دلم حسابی گر گرفته بود و توی تنهایی و خلوت خودم مثل یک مار زخم خورده به خودم میپیچیدم  .. تو با آفرینش یک رویا .. به همه زخمهایم و غمهایم و دلتنگیهایم نوش دارو خوراندی و چه خوب مرا خوب کردی !! 

هوس با توبودن در من شعله کشید 

سوخت تمام غم من 

گرم شد همه ی وجود من 

روشن شد همه افکار سیاهم .. !! 

همه از تابش تو  

تو که بیتا ترین شعله ی عشقی (عزیز) !! 

 

 

بوس بوس 

ادامه مطلب ...

خوابی از بهشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دنیا هوای تازه ای دارد ...

و اما بعد ... 

دلم بی اندازه بی قرار توئه .. از اون بیقرارهایی که تعریفشان را تنها تو میدانی و .. من !! 

کاش میشد بودی .. ... توی این روزهای شلوغ و پر از مشغله ی عمرم !! روزهایی که باید سخت کار کنم .. برای بدهی ها .. برای قسطها .. برای اینده .. برای اینده امان .. وای خدای من !!  

بیتا جان .. 

ازت بی اندازه ممنونم 

که این خون تازه رو توی رگهای پیر و فرسوده ی من جریان دادی ... 

این مایع سیال را در من گوئی تازه کردی .. 

وای که چه امیدوار شده ام .. 

و چه چشمهایم اینده را روشن می بیند .. 

حس تازگی 

حس موفقیت 

حس بودن 

حس در حال رسیدن 

حس دیدن اینده را در خودم شاید تا بحال اینگونه لمس نکرده بودم .. 

چه حضوری داری در من  

در ذهن من 

و بیشتر در قلب من !! 

کاش بدانی که چه اندازه و چه بی اندازه در من خدائی می کنی .. 

تو .. 

سلطان .. منی !! 

بوس 

بیتابت

فصل یخ بندان

چه اینجا سرده  

انگار من آفتاب بودم و حالا که نیستم فصل یخ بندان آمده ... 

چه دلم سنگینه 

و دلم تنگه 

و چه روزهای پر تب و تابی .. دارم .. البته از نوع شلوغ مشغله وار ...  

الان از کلبه ی کوچیک خودم نت نیومدم 

از یه جایی دیگه شده یه فرصت کوچولو که بیام 

کاش یه کم اینجا شلوغ شده بود ... 

اما .. 

دلم به اون عکسا خوشه که الان دارم دانلودشون میکنم 

.. 

کاش زودتر همه چیز ردیف بشه 

کاش اصلا زودتر کارم توی تهران درست بشه 

این بهتره برام 

... 

امروز هم مثل همه ی روزهایی که گذشته از من .. 

تنها دیدن عکسها و خاطراتمونه که یه کم آرومم میکنه !! 

بوس 

لبهاتو 

 

 

بیتابت

عید تو ام مبارک عزیزترینم

سلام بروی ماهترین دوست داشتنی دنیا

امیدوارم سالی پر از خیر و برکت و روزی و خنده و شادی و نشاط و خاطره های عاشقانه داشته باشی ...

دوستت دارم

خیلی خیلی زیاد

دلم تنگ نسیم نفسهاته

که صورتم رو نوازش کنه

بوس

پیشونیت

تشریح یک ایمان

الهی من قربون اون دل نازکت برم .. فدای تو بشمممممممممممممم .. خیلی خوبی و مهربونی .. میدونم که همیشه بیادمی و میدونم بی قرارمی و اینا همون حسی هست که من همیشه میخام و میخام و میخام و میخام و میخام .. و این خواستن در من یک جریان بیپایانه .. و هرگز سر آرامش نداره و بیتاب و بی قراره .. عزیز دلم .. من همه ی وجودم مال تو هست .. هرکجا که باشم .. افکارم اطراف توست و قلبم برای تو دستهایم .. اینگونه که میخوانی برایت می نویسند .. و تورا .. زمزمه می کنند ... تو .. را هر شب .. با خدا مطرح میکنم در دعاهایم .. باور کن .. که این یک اتفاق هر شبانه هست! بیتا جان .. هر جا که هستی و باشی .. مال منی .. من داشتن تو را حس می کنم و میدانم و میدانم و مثل روز .. روشن است و به اندازه باور یک انسان در میانه شب .. که  خورشید نیست .. و به آن لحظه یک قلب .. می تپد ... و به یک عمر .. که کسی زنده به عمرش می نگرد .. و به باور یک کودک بیدار که غذایش نیست محیا هنوز .. و به باران .. که تمام حس کنی .. شده ای خیس تمام .. و به اندازه ی کوه .. که سرش برف کمی آمده یکسو .. همین .. !! " من داشتن تورا حس می کنم " و میدانم که هرکجا باشی ذهنت مال من است .. و قلبت .. هر لحظه برای من است ... 


فقط .. من .. میخامت .. 

هیچ کسی نمیتونه تورو اینطور که من میخام بخاد ..

مگه نه ؟؟؟

بیتابت

فرصت

اول سلام

دوم 

امروز که دیگه تعطیل بودی .. چرا هنوز آپ نکردی !!

نمیگی خوب دل بیتابت میترکه .. همش دلش میخاد از تو بخونه اما نیست ؟؟

حالا خوبه پری شب حسابی چتیدیم و من روی ماهتو اساس دیدم و یه دل سیر از تمام روحت به دندون کشیدم !! اگه نه که دیگه الانه .. باید یکی نعشم رو جمع میکرد (زبون)

اما بعد

فرصتی داری برای دوازده تا عکس دبش .. ببینم چطور دل بیتابت رو بی قرار میکنی هااااااااااااااا


بوس بوس



میخامت !

... بیتابت

تو

روزهایم را و شبهایم را .. دم هایم را و بازدم هایم را .. خوابیدن هایم را و بیداربودن هایم را .. و حتی اندیشه هایم را .. همه .. در حوالی خیالت پرسه زنان پیدا می کنم .. وقتی گم می شوم در این اقیانوس مواج تخیلات عاشقانه ام .. تنها تو فانوسی هستی که راه را برایم هویدا میکنی ... من سکان قایق آرزوهایم را به سوی نوری که از تو میتابد می گردانم و با تمام شوق و شوقی که میتوان وجود داشته باشد به سوی تو موجها را پس میزنم .. یک تنه به اوصاف بیشمارشان میتازم و از میان گرد و خاک های خروشانشان ... میگذرم .. به امیدی .. که به تو برسم .. که سر روی شانه هایت بگذارم و هنگامی که نسیم نفسهایت صورتم را نوازش میکند .. و آن هنگام که تابش نگاهت صورتم را گرم میکند .. و آن هنگام که محبت دستانت غبار راه از صورتم می زداید .. خستگیهایم و .. بغض هایم .. و دلمردگیهایم و هرچه احساسهای بد و تاریک دارم را .. در گورستان فراموشیهایم .. خاک میکنم .. و .. از طلوع خورشید زندگی بخش فصل جدید زندگانی ام .. خشنود و خندان .. خواهم شد ..!! .. من  آنروز متولد خواهم شد !! و .. اولین بوسه ای که بر لبهایم میگذاری .. .. دنیای سرد مرا گرم خواهد کرد .. و تو خوب میدانی .. که چنین است .. 

تو .. بیتا .. واقعا بی تا یی .. بی همتا یی .. چه زیبا نام نهاده تورا .. که تنهایی .. شده تورا مقایسه می کنم با کسانی که مدعی اند .. با کسانی که می بینم .. و ..  تو یک "عاشقانه ی" دیگری .. تو نابی .. بی آلایشی .. تو .. معنای صداقت و ایمان و وفا و انسانیت و .. معرفت و شناختی .. تو .. واقعا بی نظیری .. 
به خاطر آنکه .. حس میکنم مرا شناخته ای ..
به خاطر آنکه .. در یاد من بودن را که کسی نبوده هرگز .. تو در نوردیده ای .. 
به خاطر آنکه .. تو گوشهایی داری که من  را گوش میدهند و نه آنکه فقط بشنوند ..
به خاطر آنکه .. از تکرار من خسته نمی شوی 
به خاطر آنکه .. "فقط" با منی
به خاطر آنکه .. برای من -وای خدای من - بی دریغی ..
چگونه تورا توصیف کنم ! که هرآنچه به تو می اندیشم تنها عاشقتر می شوم .. تنها دلداده تر .. تنها برای داشتنت بی پروا تر .. 

میخامت !
... بیتابت

تیپا !!


حتی نمیدانم چه بگویم !! 

تو به همه ی انسانیتها و مدعی ها و باد در گلو کرده ها و خیلی های دیگه حیف است حتی نام بردنشان ... "تیپا" زده ای ... 

و چه تیپایی !! همه اشان سر در گور خود کرده نمیدانند که دنیا را تنها در چاله ای می بیند که گورشان است ... ... تو تیپا زدی و همه را درگورشان انداختی و آنها اکنون از آن پایین تاریک به بالای روشنی که تو مانده ای نظاره می کنند !! و من مثل خورشیدی در دستان تو می درخشم ... !!


تو را امروز من قول میدهم ... که زنده باشم .. به امید خدا ... ساخته باشم .. شاه راه بهشت را .. به امید خدا ... جبران میکنم .. به امید خدا ... و نیک میدانم .. منتظر نیستی !! 


پ ن : تیپا = لگدی با طعنه !


میخامت !

... بیتابت

از دیدار تا سوار اتوبوس شدن .. بیتاب نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال و هوا !!


چه امروز خواب خوبی دیدم ! نمیدونی ... راستش اصلا یادم نیست چی دیدم که .. اما .. میدونم که از دیشب حسی عجیب و غریب و وصف نا پذیر که همه ی تمرکز ذهنم رو در فضای خیالت متلاشی کرده سرتاسر وجودم را فرا گرفته ... نمیتونم تمرکز کنم ! نمیتونم فکر کنم .. نمیتونم هیچ کاری کنم .. دست و دلم به کار نمیره .. گوئیا من نیست شده ام و تنها .. خیالی شدم در حوالی تو ... ظهر که رفتم خونه نهاری آبگوشت داشتیم .. منم خسته و گشته .. زخمی و بی رمق ... جات خالی دوتا کاسه حسابی زدم به شکم .. اما .. انگار نبودم اونجا .. از گشنگی میخوردم و نه از اشتیاق .. منی که عاشق آبگوشتم .. خصوص با نون سنگک ... و چه حالی بوده امروز ... !! کمی اشک آلود .. کمی با بغض .. کمی حس سنگین سکوت .. کمی مثل درمانده ها .. کمی مثل یک غرور شکسته .. کمی هم با عطر باران ....... توی بدترین لحظه ی ممکن .. روی اندام یک بی سرپناه ... و اینها همه تنها کمی اند و بیشترش نمیدانم چی ... نمیدانمی چی ای که من را بی من کرده و با تو کرده .. و بی چای... سر در چاه خیالم فرو کردم و چشمهایم را بستم و لبها و زبانم را به ذکر خالقم مشغول کردم تا شاید امواج سرگردان دریای خیالم را رام و آرام کنم .. و در این ورطه ی ناموزون افکارم .. خابم رفت ... .... و چه خوابی بود اما .. هیچ یادم نیست که چی شد از کجا به کجا و چه گذشت !! تنها حضورت را یادم هست ... با یک تاپ قرمز .. مثل اونی که دیدم به تن قشنگت ... .. آره ..  و دیگه یادم نیست .. آها .. یادمه .. که من تورو میخاستم .. و این خواستنم تنها حس جاری در سرتاسر  خوابم بود ... !! اولین باری هست خوابم یادم نمی آد اونم به این شدت .. مثل تو شدم ... کاش یادم بود .. کاش .. دلم تکرار تورو میخاد .. هر طوری که هست .. و به هرقیمتی .. نه ... به قیمت احساس .. به قیمت خیال .. به قیمت جان .. به قیمت صداقت .. به قیمت .. شرافت .. به قیمت همه ی عمر .. به قیمت اشکهایم .. به قیمت دستانم .. به قیمت قامت بلندم .. به قیمت افکار عمیقم .. به قیمت این دلم که میدانی چه می سوزد .. به قیمت لبهایم .. که میدانی چه تشنه اند .. و به قیمت  ... دیدگانم .. حتی ... آ.آ.آ.آ.آه ... دیدگانم .. راستی ... چشمهایم را روزی خواهم بست .. برای همیشه .. اما ... آخرین تصویر را پشت پلکهایم نگاه خواهم داشت .. تصور لبخند تو را ... و خواهم بست .. این چشمها را .. برای همیشه ای که دیگر دیدنی درش یافت نشود..  ... ....


میخامت .. بیتابت

کمی با خدا


چی بگم بهت ای خوبترین حس زمین !! چطوری بگم که احساسم همه مال تو شده ؟؟؟ چطور بگم چه حسی داره این دلم؟؟ چه بی قراره !! چه بیتاب !! چی دلتنگ ... چه عاشق .. وقتی همه ی سلولهای وجودم و روحم رو عاشق خودت کرده ای ! وقتی شب و روزم همه تو شده .. وقتی تمام رویاهام تو شده وقتی همه ی ارزوهام تو شده وقتی دعاهام حتی ... همه .. حضور تو شده ... چه انتظار داری از دل عاشق پیشه و دیوانه و مجنون و مست بیتاب ؟؟ که چی بگم ؟؟ چطوری بگم !! دلت میاد بشینی وتماشا کنی سیلاب اشکهامو ؟؟ بخاطر همه ی غمهایی که بوده و غمهایی که خواهد بود و من میدانم و تو نمیدانی !!!؟؟؟؟ وای خداجون .. تنها تو میتونی کمکم کنی .. و .. کاری کنی کارستون .. و .. بیتا و بیتاب رو به هم برسونی ... خدایا ... ازت میخام و خواهش می کنم .. هرگز شرایطی پیش نیاد که جدایی باشه توش ... خدایا بهش بگو که عاشقشم .. بگو من با دستهای فقیرانه اما صادقانه اونو می طلبم .. بهش بگو که طاقتم نمیاد که نباشه .. بهش بگو که چه می کشم بخاطر همه ی آنچه هستم و برای داشتن او .. کافی نیست .. وای خدای من .. بهش بگو که اشکهامو نریزونه و شبهامو زجر آلود نکنه بهش بگو که این عاشقش رو درمانده ی عشقش نکنه و بگو بهش که زندگی و عمر ارزش دورتر بودن رو نداره بهش بگو که فقط آنچه مهمه عشق و محبته و نه هیچ چیز دیگه بهش بگو که لایقش اگه نیستم .. اما .. صادقانه دوستش دارم و .. بی ریا و بی هوس و تنها .. اونو بخاطر وجود قلبش و روح بزرگش میخام بهش بگو که بدونه من .. تنها کسی ام که اونو برای اینکه اون .. اون .. هست دوستش دارم و نه برای اینکه اون برای من باشه .. !! خدایا .. من .. دیگه تاب و تحمل غم کشیدن رو ندارم ها .. بیتا رو از من نگیر .. همین !!


بوس

بیتابت

چی فکر کردی؟؟؟؟

فدای اشکای نازت بشم من 

خوب منم دلم برات تنگ شد خیلی خیلی خیلی 

اونقدر که بیتاب شدم .. !!

اونقدر حوصله ی هیچ چیزی رونداشتم ..

اما ..

گاهی "دلتنگی" لازمه ... مثل "نوروز" .. که لازمه .. اگه نباشه .. تکرار روزانه وسالانه  و مکرر روزها و سالها ... آدمی رو به یک احساس ناخوشآیند رهنمون میکنه ...

آره .. "دلتنگی" ...

چقدر این واژه رو دوست دارم !!

چون "دلتنگی" مثل یک باران است .. هر از چند وقتی لازمه که زمین را نوازش کند .. آب بنوشاند .. زندگی ببخشد .. و ... و ... "دلتنگی" به عشق من و تو .. همه ی اینها را می بخشاید ...


چقدر دوستت دارم .. فقط خدا میدونه !!



بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

من بهت نیاز دارم !!


سلام خانوم گلم

الهی فدای اون دل مهربونت برم که همیشه ی همیشه باعث نگرانی و ناراحتیش میشم .. راستش این هفته نگفتم بهت درد دارم که نگران نباشی .. از اول هفته دارم درد میکش هی میگم امروز خوب میشه دیگه .. که نشد .. سر آخر دیشب از بس درد داشتم که دیگه امروز صبح رفتم دکتر .. خلاصه .. فرستادنم رادیولوژی عکس گرفتم .. دیدم .. بععععععععععله ... شیرین کاری کردم اساس .. دنده ی پایین سمت راست قفسه سینه ام .. کامل .. شکسته ... خلاصه .. نمیدونی چه حالی میشم وقتی یه نفس عمیق اگه بکشم ... ... دردش در حالت عادی خیلی زیاد نیست ولی اصلا نمیتون کار سنگین کنم .. دکتر گفت حتی یک کیلو هم نباید بلند کنم تا یکماه ... حسابی افتادم از همه چیز ...  اما اینکه بهت گفتم امروز دیگه .. آخه .. دلم میخاد نازمو بکشی .. دلم میخاد قربون صدقم بری .. دلم محبتتو میخاد .. دلم میخاد نگرانم باشی .. دلم میخاد حس کنم مهمم .. حس کنم دوستم داری .. وای بیتای من ... چه خوبه  تورو دارم .. !!


امیدوارم کارام زود تموم شه و سرم خلوت شه بتونم بیشتر بنویسم !


بوس 

بیتابت

پری روز و دیروز


پری روز دلم خیلی گرفته بود .. حسی غریبی داشتم .. نمیدانم چم شده بود .. فقط میدانم که حوصله نداشتم .. ... 

اما دیروز ... 

دیروز صبح که اومدم با یه عالمه شوق و شور و اشتیاق برای دیدن عکسای جدیدت .. اونم عکسهای درخواستی ... وااااااااااای .. نگران بودم که نکنه نفرستاده باشی اما ... وقتی دیدمشون .. اصلا انگار پر در آورده و در آسمان رویاهایم بال گشوده و نسیم عاشقی را ازمیان تمام پرهایم عبور میدهم .. جه شاعرانه بود آن لحظات .. تکرار مکرر دیدن آن حتی چند زاویه ی نسبتا تکراری هم برایم زیبا و رویایی بود .. چه خوب است آدمی صبحی چنین دل انگیز داشته باشد .. چنین روح  افزا ... پس از فارغ شدن از آن دید و بازدید اولیه .. هر کدامشان را مدتی دقیق و حتی با ذره بین زیر ابزار دقت افکارم گرفتم .. سعی کردم همه ی جوانب آن ثانیه ای را که چنین خیره به حیرانی من مانده است را تصور کنم و بسنجم و بررسی کردم .. و همه ی آنچه را که میدانی و میدانم را با تمام ذرات وجودم حس کردم و درک کردم .. و دیروز چنین آغاز شد ... 

و دیروز عصر ...

که پس از یک اس بازی نسبتا طولانی با آن گوشی سکته ی ناقص زده ی تو که مکرر نوش دارو را پس از مرگ سهراب به بالین میانمان میرساند .. باز پریشان شدم .. که چه می اندیشی و چه میشود معشوق مرا ... وقتی چت کردیم .. توی اون یکساعت .. انگار در بهشت قدم گذارده بودم و تو آنجا بودی و من می رقصیدم و تو آنجا بودی و من میخواندم و تو آنجا بودی و من نگاهت می کردم و تو آنجا بودم و من مبهوت وجودت بودم و توآنجا بودی و من با تو بودم .. و تو نیز .. با من ... و با همان ورطه ی افکارم تا شب که باز هم آغوش خدا شدم در برهوت رویاهایم غوطه ور بودم ... 

آری ..

چنین پی روزم با دیروزم فاصله داشت ... آن بی تو ... و این با تو .. 


بیتابتم

خودت میدونی !

می شود آنروز مرا ببخشی ؟! (1)


سلام بیتا جونم

خوبی؟

حالت چطوره ؟ دلم خیلی تنگ شده برات ها ... دیشب دوس داشتم با هم بچتیم که نشد ... داشتی شام درست میکردی ... نگفتی خوب منم دلم شام میخاد ؟؟ بعد دیگه منم مجبور بودم برم نمیتونستم بمونم که ... خلاصه دلم میخاد بشه زود زود دست پخت خوشمزه ات رو بخورم .. نه نه .. نمیخورم .. باید تو بزاری دهنم (زبون) چه خوب میشد هر هفته میشد یه شامی ناهاری شبی صبحی رو با هم باشیم نه؟ چقدر دلم با تو بودن میخاد ... توکه وجودت همه آرامش و آسایش هست برام ... دلم همه ی همه ی وجودت رو میخاد .. از نوک پاهات تا .. فرق سرت ... دلم مستانگی اندامت رو میخاد ... که بی پروا و بی آلایش به من ببالند و بخواهند فقط آغوش بیتاب عاشقانه ات را ... وای که چه شور انگیز و وسوسه انگیزه .. حتی تصور باز آرمیدن کنار تو ... آن حالتی را میگویم که نفسهامان در میدان عاشقانه صورتهامان در هم گره میخوردند ... آن حالتی را میگویم که دستهامان در حلقه  کرده بودند اندام های برهنه و بی قرار را تا مبادا دور شوند ... آن حالتی را میگویم که سرد بود اما میانمان گوئی آتش شعله می کشید .. آن حالتی را میگویم که هوایی میان انداممان نبود ... آن حالتی را که گناه نبود و .. ثواب بود ... چون " من و تو محرم هستیم" ... تا ابد ... وای که چه خاطره هایی دارم من .. و چه لذت بخش اند مرورشان .. تکرار یادشان .. وامید به حتی تکرار خودشان ... 

دوستت دارم

مرا بخاطر آنچه که شاید روزی تورا از من برنجاند ببخش ... بخدا نمیخاهم لحظه ای رنجیده باشی از من ... 


بیتابت

واژه ها

چقدر سخت است ننوشتن .. از آنچه بر می آید بی آنکه بخاهی ... بی آنکه حتی حواست بهش باشد .. بی اندازه دلم از من می گریزد .. و کلمات و جمله ها از سرچشمه ی احساسم فوران می کنند و من مثل کودکی مشتاق و کنجکاور بدنبالشان هر سو میدوم .. و آنها حتی دُم به دستم نمیدهند تا کنار هم بچینمشان .. هرچه بتو میگویم دوستت دارم راضی نمی شود این دل بیتاب ! میخواهم که فدا شوم .. در میان آغوشت آرام شوم .. نفس برگیرم از هوای بوسه هایت .. و باز فنا شوم .. و در این چرخه ی مرگ و زندگی تا بی نهایت تکرار شوم .. بمیرم و باز از نفس بوسه هایت زنده شوم ... چه خوب است احساسی تو در من شعله ور کرده ای ... و شمع وجودم را بدان ارزش داده ای ... قطرات سوختنم را که از  از سرچشمه ی احساسم جاری میشوند گاهی .. و بر رخساره ی اندامم جاری میشوند .. همه ناشی از شعله ای ست که تو بر سر من نهاده ای .. چقدر بودنت را میخواهم .. چقدر وابسته شدم به حضورت .. به لمس کردن روحت ..  و .. حتی .. به تصور کردنت .. 

مشغله !؟
چقدر بدم میآید از این کلمه .. از مفهوم آن .. از معنی آن .. از واقعیت آن .. از اتفاق آن .. از فعلیت آن ... خیلی بدم میاید ... 
دلم میخاهد هیچ مشغله ای نداشته باشم .. و پیوسته و هر روز و هر نیمروز باز و باز دمادم برایت ذهنم را ذهن تکانی کنم و چهره ای جدید به اتاقک افکار و رویاهایم بدهم و باز بنشینم و بنگرم و تماشا کنم و بنویسم ... آری .. بنویسم تا تو بخوانی .. چرا که چیدنها همه از تواند و افکار همه در اطراف تو و رویاهایم همه تنها "تو" ... هر روز با یک تغییر چهره و تغییر دکور و نما و منظره به سراغت بیایم و خودم را در میان انبوهی از واژه ها و کلمات و جمله ها و استعاره ها و تمثیل ها و احساسها آراسته کنم و برایت بنمایانم و برقصانم .. تا .. از من خوشت بیاید .. تا دوستم داشته باشی .. تا هرگز برایت تکرار ی و ملال آور نشوم .. تا از من خسته نشوی ..  تا باز مرا بخواهی و در آغوشت بگیری .. تا من .. تازه باشم .. پژمرده نشوم ... آری .. دلم یک بی مشغلگی مطلقی میخواهد که بتوانم همه ی این کارها را بکنم ... چقدر از مشغله بدم میاید .. که میان من و تو .. من و خوشبختی .. من و رویاهایم .. من احساس خوب زیستن .. فاصله می اندازد .. من برای مشغولگی ساخته نشده ام .. من برای اشتغال نیافریده شده ام .. من برای آن پا به زمین گذاشته ام که بتابم .. به همه تاریکی ها .. روشن کنم .. همه سایه ها ی شوم و تیرگی بختها را به نوری از عمق معانی واژه ی خوشبختی مبدل کنم ... 

نوشتن !
چه عمل مبتکرانه ایست .. گاهی حرفهایم را حتی نمی توانم بگویم  .. فقط می توانم بنویسم ! و این "نوشتن" چه ابزار خوبی هست ... نمیدانم چرا حس می کنم وقتی به تو میگویم دوستت دارم اثرش کمتر است تا وقتی که بنویسم "دوستت دارم " و تو آنرا بخوانی ... ؟؟؟ اینطور نیست؟؟؟؟؟؟
نوشتن ! برای من مثل زایمان است ... آری زایمان !! نه آنکه من هر از چند ماه ثانیه ای که از ننوشتنهایم میگذرند ... آبستن جملاتی می شوم که مرا سنگین میکنند و تمام اندام ذهن و روح و خیالم را  از حالت عادی خارج و بشکلی در می آورند که نمیتوانم حتی تکان بخورم .. حرکتی کنم و  سخت مرا مصلوب و زنجیر می کند این آبستنی احساس های عاشقانه ام ... آری .. نطفه  دلتنگی وقتی در عمق وجودم  بوجود می آید .. در هاله ای از بیادآوردن و تکرار خاطرات عاشقانه و زیبایمان .. جنین می شود ... هر روز با غذای دیدن عکسها و شنیدن صداها و مرور خاطرات بزرگ و بزرگتر میشود .. آنقد رکه  که دیگر زندگی را برایم سخت و هوا را سنگین می کند ... و تنها .. زائیدن آن است که می تواند مرا آرام کند ... آری .. زایمان .. "نوشتن" مثل زایمانی سخت گاهی و راحت گاهی و حتی با برخی اعمال جراحی گاهی مرا خالی می کند .. سبک میکند .. 

دلم تکرار همه ی این احساسها را بارها و بارها و دوباره ها میخواهد ...
چراکه ...
طعم خوش خوشبختی با تو بودن را برایم .. دارد ..

بیتابت

از قرار .. تا اولین دیدار .. بیتاب نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عزیز دلمی

من که خیلی بیشتر تر تر تر دوستت دارم 

خودتم اینو میدونی

وای چه بد این چند روز گذشت

و خسته کننده و دیر و دلگیر

خوب بود ولی که هر دم به دقیقه بهت اس میدادما ...

چقدر دنبال کار گشتم

ولی دریچه هایی از مهر خدا را که بسویم گشوده می شوند را .. می بینم..


چه احساس خوبی دارم ..

تنها خدا میداند ...



توکه نمیدونی

دلت سوز

هر روز عکساتو می پام !!


بوس کنم تورو؟؟

دیشب شیطون شده بودی ها ...

سلام عزیز دلم؟

خوبی؟ اولش یه بوس بده که بد بیتاب شدم برات ... 

دیشب شیطون شده بودی ها ... من تورو ازخودمم بیشتر دوست دارم خودت که میدونی ... چرا اذیتم میکنی ؟؟ مجبورم کردی توی اون سرما از خونه بیام بیرون که بتونم بهت زنگ بزنم .. ولی صدات چقدر مهربونه و آرامش بخش ..پیدا بود تو هم نمیتونستی راحت حرف بزنی .. اما دل بیقرارت نمیزاشت بگی که قطع کنم .. نه !؟ وچه حرفای خوبی به هم زدیم .. چقدر رنگ ارتباطمون زیبا شده .. پر و لبریز شده از اعتماد .. از خواستن .. از یک مهر در حد مادری ... و چه زیباس این با هم بودنهامان .. من همیشه ی همیشه دوستت دارم .. تا آخرین نفس .. هر اتفاقی هم که بیافته ذره ای از احساسم نسبت به تو کم نمیشه .. تو خالق یک احساس نابی ... از عمق وجود برآمده .. نمیتوان توصیفش کرد .. که چه متفاوت است با این زندگی زمینی ها .. احساس میان من و تو از آسمان آمده .. زمینی نیست .. چرا که درونش هیچ ریا و هوس و آلایشی نیست .. میان من و تو تنها و تنها خداست و دیگر هیچ ... تو سخاوت بارانی .. به آرامش شب می مانی .. تو جلوه ی  هستی ز طلوع ... مهر افزایی مثل مهر ... تو به وسعت دریا هستی .. و به پاکی سپهر ... و .. و ... 

امشب باید برم تهران ...

احتمالا یه چند روزی تهران میمونم ...


چه شده است تورا ... ؟؟؟

چه شده است تورا ؟؟

دیشب بد جور گویا احساست فوران زده بود ...

حس کردم بی اندازه دلتنگ شده ای .. و هوای خاطرات چندروزه امان ... بدجور تمام درونت را شعله ور کرده بود ... شاید .. بجای درس خواندن .. نشسته بودی و نوشته های مرا بیشتر از همیشه خوانده بودی .. وعمیقتر .. شاید .. هوای بی هوایی تورا چنین محسوس کرده است ... نمیدانم چیست ..  اما ... چنین بیتاب شدن .. کار من است .. و .. تو را ندیده بودم هرگز اینچنین ... حال تورا چه شده است خدا میداند .. کمی نگران شدم .. اما نمیشد که باهات حرف بزنم .. نمیشد اس بدم .. نمیشد ... نمیشد .. اه به این شرایط من .. دلم میخاست اون لحظه ها کنارت بودم .. گوشه ای از اون تخت مرتب ... با محلفه های نارنجی ... که رنگ آمیزی سحر آمیزش با نقش پرده ها و گلدانها و قابها و دیگر طرافتهای اطاقک بیتابی هایت ست و همگون شده است .. آری .. کاش آنجا نشته بودم و سرت را به میان آغوش کشیده بودم و با سر انگشتانم میان جنگل موهایت رژه می رفتم و  .. گهگاهی دو خط شعری را زمزمه میکردم برایت .. و تو خیره بودی باز به من ... و هزاران جمله و آواز و فریاد عاشقانه را که من .. فقط من از چنین نگاهی میخوانم .. می فهمم ... و چه زیبا میشد .. چنین بخواب رفتنت ... و .. من ... مثل یک عاشقی اهورایی و کیهانی و ملکوتی ... تا وقتی که بیدار بشوی  و چشم بگشایی و پرتوهای زندگی بخش و انرژی زای نگاهت را به بیافکنی .. من به نگاهبانی ثانیه های آرامش اندامت می ماندم ... و چه زیباست .. آرزوهایم ... 

هنوز مست ومنگ و گیج و لا یعقلم .. نمی توانم تصور کنم که چه شده است دیشب تورا ... هنوز نگرانم .. نشد که خوب بخوابم .. نگرانت بودم .. کاش میدانستم چه شده است .. اس های کوتاه و عمیق و نادر تو .. ذهنم را مشوش کرد .. نشد دیگر درس بخوانم .. پریشانی احساست را از همان کلمه های کم تعداد تو احساس کردم ... و پریشان گشتم ... برای اولین بار شاید چنین بی محابا و هراسان شاید ... از من پرسیدی "دوسم داری؟" ... گوئی سطلی از آبی سرد را به رویم ریختند ... و نمیدانستم و نمی توانستم و نشد که چند کلمه ای را طوری در طول یکدیگر ردیف کنم که بتواند امواج سهمگین و سنگین و ناموزون احساست را رام و آرام کند ... و باز در پاسخ "خیلی" ای که من دادم سوال عجیبتر و سختتری آمد که روحم را به آتش کشید ... چه شده است بیتای من را ... "چقدر؟" ... اندازه و مقدار و حد و حجم دوست داشتن من پرسیده میشد... و بیتا می پرسید ... کسی که تنها کسی است که برایش طومار نویس شده ام و خودش میداند ... کسی که بیشتراز خودم و کمتر از خدا ... بیادش هستم و دوستش دارم و حتی بهش غبطه میخورم چنین از من می پرسد ... که "چقدر؟" .. چگونه و چه جوابی بگویم که بارها گفته ام  و باز خواهم گفت این ناگفتنی ای که گفتنش تنها حدودش راکمتر از آنچه که هست نقش میزند ... کلمات کجا قادرند که احساسات و عواطف اهواریی و ماورائی و ملکوتی و کیهانی و کهکشانی مرا به تو بنمایانند؟؟؟ و چه بگویم در پاسخ سوالی که اولین بار است چنین تمام روح مرا به آتش میکشد .. چه شده است که اندازه و میزان و حدود دوس داشتنم پرسیده می شود ؟؟؟ نکند به آوردگاه قیاس و به مسلخ مقایسه و مبارزه در آید ... نکند پاسخ من  نتواند مرا در این امتحان و آزمایش سخت موفق و پیروز بگرداند ... نکند نتوانم از پس این آزمون بر آیم ؟؟؟ و سخت بود در آن چند لحظه هایی که برایم مثل عمری میگذشت ... و برای جمع کردن همه ی هوش و حواسم تا بتوانم پاسخی درخور و شایسته و گویا که مرا از این گذرگاه سخت و حساس بگذراند .. بسازم .. ... ...

نمیدانم پاسخم کافی بود ... ؟؟؟!!! 

اما .. این پاسخی که دادم .. واقعی بود ... بهتر از این نمیشد حدود احساسم را برایت تجسم کنم ... کلماتی و تعابیری بهتر از این گویای احساس من نیستند به تو !!!! 


اما در این کوران و بوران ... اس ام اسِ "بغلم میکنی؟" را چگونه تفسیر کنم ... !! آنرا اثر پاسخ سوالم بدانم ؟؟؟ آنرا سوالی دیگر بدانم ؟؟!! 

سه تا اس دادی ... کلا پنچ کلمه بود:

1- دوسم داری؟

2- چقدر؟

3- بغلم میکنی؟

میبایست باز همه را از نو کنار هم بچینم .. این مسیری را که با این سوال ختم شده بود را ... و باز فقط یادم هست که به همان احساس اول خودم رسیدم .. پله ی اول خودم ... "چه شده است تورا ...!!!؟؟؟؟"  


یادم نیست پاسخ اس آخرت را چه دادم .. چرا که ذهنم دیگر از من نبود ... و دیگر ان لحظه حتی نمیدانم چه شد و چگونه خوابیدم وچه کردم و چه گذشت ...

فقط یادم می اید که تو بودی .. همه جا ...



بیتاب

بیتاب 18- 4 بیتا

حالا خوبه یه بار .. یه کامنت نسبتا بلند بالا گذاشتی ها .. ببین چه فخری می فروشه .. خانومی.. آهای خانومی که لباس خوشکل پوشیدی .. زیتان زیتان راه میری .. همه بدنم رو چشم کردی که بیشتر ببینتت ... زیر پاتم نگاه کن خوب ... با ین پاشنه های مثل نیزه ات که نمیدونم چطوری میتونی روشون تعادلتو حفظ کنی .. یهو میبینی زدی مخم رو تلیت کردی رفت ها ... خلاصه .. نمیدونستم که واسه کامنتهای پستهای رمز دار هم رمز میخاد ... ولی دیگه گذشت ... 

امروز هم خیلی خوشحالم هم خیلی ناراحت ....

خوشحالم بخاطر اینکه ... حس میکنم دنیا روی خوشش رو داره به من نشون میده

ناراحتم بخاطر اینکه ... نمیدونم عاقبت منم سر و سامون میگیرم .. یه کار درست درمون پیدا میکنم ... کاش که این کاره جوووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررر بشه .. به همین شدت ..

دیگه دیگه

یه بیقراری خاصی دارم 

و یه بیتابی عجیب (البته از نظر تو ) (از نظر خودم معمولی) 


نود درصد بیتابی :

ماه آخر از فصل اول رقابتهای بیتابیتاب با نتیجه ی باورنکردنی و غیر منتظره و شگفت انگیز 14 به 4 به سود بیتاب به پایان رسید .. سوت پایان این مرحله را آغاز برج اسفند به صدا در آورد ... گفتنی است که این رقابت که از تقریبا میانه ی ماه بهمن  شروع شده بود .. آغازی دلگرم کننده را برای سردمداران بیتاب داشت ... بنظر میرسد در فصلها و ماههای آتی .. این فروزنده ی مهر و عشق ... حرفهای بیشتری برای گفتن داشته باشد ...

بیتاب 18 - 4  بیتا 

یک خاطره .. نه .. اولین خاطره .. نه .. خاص ترین خاطره .. نه .. .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من فقط تورو دوست دارم نفسمی ...


سلام بیتا جونم

چطوری عزیز دلم فدات شم قربونت برم بمیرم برات نازنین من خوشکل کوچولو موچولوی من الهی که یه لقمه ی چپت کنم الهی که بخورمت گاز گازیت کنم بوس بوسیت کنم سیاه و کبودت کنم حتی وقتی بهت فکر میکنم همه ای اون احساسهایی که با هم داشیتم بهم غالب میشه و دلم میخاد باز من باشم و تو باشی و نوازشهات  و نگاههای محجوب و به پاکی کودکانه ات دلم بوسه های همراه با خنده هاتو میخاد که برای در رفتن از گفتن دوستت دارم نثار میکردی و دلم باز تکرار اولین بار که لبهاتو بوسیدم رو میخاد با همون طراوت و همون داستان و همون تازگی و همون بیتابی خاص خودش وی که چه شیرینه از تو بودن و در آغوش تو آرمیدن و آرام شدن . چه خوب بود همه ی نفسهایی که بهم میدادی و چه خوب بودند همه ی دلسوزیهایت و چه خوب بود با هم غذا خوردن و چای نوشیدن و گفتن و خندیدن و لباس پوشیدن و رفتن .. و باز آمدن .. به محفل دو پرنده ی تازه اسیر شده در آغوش هم و چقدر دوست داشتنی و لذت بخش بود همه ی نجواهایی که از تو بودند و کبودی هایی که به  جای گذاشتم من ... 

به بوسیدنم بیا  تا ببوسم همه ی تو را ..


میخامت همین

بیتاب

زندانی !!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سودای مرگ ... آرامش خیال ... جریانی از بهشت !!

چه بیتاب شده ام ...

همه ی روح و روان و افکار و اذهان و ماوراء و رویاهای من حتی .. بی قرار .. و بیتاب شده .. برای لمس کردن نگاهت ... که باشی .. و در میانه ی آغوشم آرام گرفته باشی .. و .. چشمهایت خیره در نگاهم گره ای کور خورده باشند .. و گاه گاهی لبخندی حاکی از لذتی جاری بر پهنه ی احساست را به من هدیه کنی .. و چه دلکش است چنین دلبری هایت .. دوست دارمت و  و نیمدانم چگونه و به چه زبان و واژه هایی این اقیانوس احساساتم را به تو بنمایانم .. و گوئیا آنسوی من و احساسم و اقیانوسم برایت نمایان نیست و من بیشتر ازاین غصه می خورم و دلم می سوزد که نکند .. هرگز آنسوی مرا درک نکرده و نبینی .. و ندانی که چه اندازه هست وسعت قلبم و احساسم برای تو ... برای تو که در من غرق شوی .. حل شوی .. من شوی .. بیتا شوی .. مرا .. همه ی مرا .. چونان سخت به آغوشت بفشاری که تمام اندامم زخمی و کبود .. آه .. چه می گویم .. خُرد و شکسته و له و مغلوب احساست بشود .. دوست دارم زیر آوار احساست و محبتت و بوسه هایت و مهربانی هایت و عشقت و اوج و ملکوت خواستنت .. و خدای من .. ایثار و گذشتت .. مدفون شوم .. نابود شوم .. نیست شوم.. چنین سرنوشت و سرانجام و عاقبت و ابدیتی برای من .. شاید راضی ام کند .. شاید .. چقدر تورا دوست مید ارم .. چقدر تورا دوستت می دارم و چقدر تورا میخواهم .. تنها و تنها و تنها خدای همیشه تنها می تواند بداند .. و بس !! کجا اذهان زمینی گنگ و کودن و لال و بیشتر کر .. می توانند درک کنند عظمت و شکوه و جلال و بلندی و سرافرازی و شور و اشتیاق و اطمینان و اعتقاید و ایمان  من را به خواستنت ؟؟؟ نه !! جمله ای نیست که که بتواند احساس مرا به آن پنچ شب از آخرتی را که خرامان می رفتیم و و شب اول قبر .. و دو شب را  که در برهوت برزخ گذراندیم تا گناهای کوچکمان صاف و صیغل داده شوند تا به بهشت رسیدیم و چه بینهایت شبهایی را که هنوز در آن دوشب از بهشت دارم من میگذرانم و کسی نمیداند ... کدام سو از بهشتم را واژه کنم که وصف نا پذیر است .. و می ترسم سخن راندن از آن .. لطمه ای و یا خدشه ای و یا حتی .. ذره ای غبار را به روی آینه ی ملکوتی و اهورایی و بهشتی و ماورائی و بی اندازه خدایی آن بیاندازد ... آه خدای من .. با که بگویم شرح درد اشتیاقی را که مولانا گمانم از چنین شبهایی سروده است ؟؟؟ با که بگویم ؟؟؟ ... سرعت تپیدن قلبی را که شبها  و هرشب از لحظه ی  شروع تنهایی ام در میان قبر تشک و سنگ قبر پتویم و سنگ لحد بالشم با هجوم رویایی و حتی شاید واقعی آن دوشب از بهشت به همه ی محیط و محاطم آغاز می شود و مرا مثل یک جنون زده ای خواب از چشم می رباید و تا سحرگاهان، آنگاه همه ی ارواح از زمین رخت بر بسته اند .. من هنوز در خم آن کوچه ای که عطار گمانم .. میگفت .. مانده ام ... و آهنگ تپش های بی امان قلبم با فریاد نام کسی که مرا چنین بیتاب کرده است برایم لالایی مرگ می خواند .. و این است داستان و زندگی نامه ی هر شب من!! با چه کسی گویم ؟؟ که سنگ صبور در این دنیای پر از سنگ اگر پیدا نشود که نمی شود .. خود مقوله ایست ... آری .. شبهایم را همه به آن دوشب از بهشت پیوند زده ام .. همین.


بیتابت