سلام عزیز جونم .. فدای تک تک کلماتت .. فدای تعبیر شاعرانه ایت به موندن خوشی هایی که تا کنون به موندنشون کمتر اندیشیده بودم .. و فکر میکردم که گذشته اند و حال فهمیدم که همه فقط مانده اند .. این خیلی احساس زیبا و دوست داشتنی ای هست . فکر کردن بهش لذت بخشه برام. کاش بیتا بدونی که همیشه ی همیشه ی همیشه توی افکار و احساس من جولان میدی و مثل باد همه چیز درون ذهن و خیال من جابجا میکنی و هر آنچه را هرگونه که خودت دوست داری می چینی! اینگونه مرا میسازی به نحوی که فقط خودت میفهمیش ... مثل مجسمه ساز تمام مرا تندیسی از عقاید و اخلاق خودت خواهی تراشید و من فقط برای تو هستم .. دلم گرمه به همه ی احساسهایی که از تو دارم و به همه نفسهایی که از تو دارم ..
تو را مثل بهار دوست دارم که سردی ها و سوزها و یخ ها و بی جانی ها و خوابها و رکود ها و بی باری ها و بی چیزی ها و بی طراوت ها و بی حسی ها و آفتاب نیمه جان را و شبهای بی صبح را و احساسهای سرما خورده را و بیقراری ها را همه و همه به بند می کشی و با نسیم جان افروز و روح بخش و نفس آفرین و زندگی ساز ذره ذره ی وجودی هر موجودی را تسخیر خود می کنی و جان میدهی و شکوفه میدهی و گرمی میدهی و بیدار می کنی و بارور می کنی طراوت میدهی و حساس می کنی و آفتاب را می تابانی و شبها را تا صبح می آرامانی و قرار می دهی و بیماری ها را همه شفا میدهی .. وای تو چه بزرگی و روح بزرگی داری .. دوست دارم در روح تو غرق و محو و حل شوم .. تو سرزمینی هستی پر از خوشبختی و دلتنگی هایی که حتی وقتی کنارت هستم مرا بیقرارترت می کند و آرامش خیالم را مستانه می ستاند و همه ی واژه هایم را در نسیم احساس دوست داشتنت به رقص وا میدارد . تو سرانجامی .. نتیجه ای .. قاموسی ... نهایت و ابدیتی برای هجوم همه ی احساسهایی که من از کودکی ام تا به امروز دوش کشیده ام ، دوستت دارم گفتن دیگر و هرگز نتوانسته آن احساسی را که در من موج روی موج میتازاند را رام کند و جمله و جملات و گفته هایی نمی یابم که بتوانم با گفتنشان آنچه را در سینه و قلب دارم به تو برسانم و بازگو کنم و گوئیا مثل لال زبانی هستم که هرآنچه تلاش می کند حتی حرف و واژه و صدایی را نمی تواند برآورد .. تنها راه گفتنم شاید این باشد که روح شوم و روح تورا کام بگیرم و سخت در آغوش بفشارم تا آنجا که نفسهامان یکی شود و دم و بازدم من و تو در هم آمیزد و این چرخه ی زندگیمان مکمل و ایثار گر یکدیگر شوند .. شاید .. آرام شوم .. شاید ...
میدونم یه ساعت دیگه باز دلم تاب نمیاره و بیتابت میشه و میخاد که بیام و باز بنویسم .. کاش بتونم که خودم رو و احساسم رو کنترل کنم ..
میخامت همین
بیتابت
سلام بانوی نازنینم که خودتو حسابی این روزا خسته می کنی .. فدای زخمهای خستگیت که بخاطر تلاش و زخمت بر پیکره ی احساست نهان میکنی از چشمهای خیالم ... کاش اونقدر پول داشتم تا برات دریاچه ای از اسکان می ساختم و تو را هر صبح عریان به میانه ای این موجهای کاغذی رها می کردم و خودم تورا تماشا می کردم .. کاش میتوانستم آنقدر باشم که نیازی به ذره ای زحمت برایت وجود نداشت و تو تنها دغدغه ی شب و روزت ساختن رمانتیک ترین و شاعرانه ترین شامها و صبحانه ها می بود ... کاش خداوند مرا لایق کار کردن برای تو کند .. که من کار کنم و تو محبت کنی .. که من زحمت بکشم و تو مهربانی کنی .. که من خسته بشم و تو مرا بیارامی .. که من باز صبح می بروم و تو مرا بدرقه کنی .. که چقدر تشنه ی این لحظاتم .. که با هم شبها نماز بخوانیم و چندی رخ نیاز به درگاه بی نیاز کنیم و زمزمه کنیم و بغض آلود از خدا عشق را بیشتر و سالم و سلامت بخواهیم برای هردویمان .. وای چه بی آلایش میشه زندگی کرد .. و خوشبخت بودن چه ساده است .. اگر فقط اگر هر کس .. آنجایی باشد که باید .. و هر چیز آنطوری باشد که باید .. بعد از اس هایی که امروز ظهر به هم دادیم کلی بغض داشتم و نمیشد که جایی این بادکنک احساسم را بترکانم .. تنها میشد به سجاده ی فقیرانه ام پناه ببرم .. نسخه ی بیماری های زمینی را برداشتم و سریع الاجابه را تا تمام قلبم آنطور که تا بحال چنان نجوا نکرده بودم .. زمزمه کردم .. کمی رامش در عواطفم هویدا می شد و من همچنان غمگین روزهای سختی که در پیش رو میگذرانی .. دعا میکنم که خدایا .. این عزیز مرا .. این تنها غنچه ی گلستان احساس مرا .. در هاله هایی از نور محبتت و لطفت و بخشایشت و مرحمتت سالم بدار و صالح بیارا و آنجائی را که بتواند با اشتیاقی خدا پسندانه خدمتش را در گلدسته های رضایتت بیاراید و با روحی سرشار از ایمان و صورتی خندان از رضایتت صبحها را شام کند و خدایا .. این تناوب روزانه اش را مناجاتش قرار بده .. و برای هر نیایشش .. اجابتی قرار دار ..
امشب را می خواستم تا صبح بیدار و بیخواب بگذرانیم و تا صبح مرور کنیم همه ی ثاینه ها و دقایق و ساعتها و نیمروزها و روزها و شبها یی را که با هم گذرانیم ... میخواستم تا بگویم از لحظه هایی که میگذشت و من در اوج شادی و خوشبختی .. انبوهی از اندوه را به دوش می کشیدم و در پشت سکوت و لبخند ماهرانه ام مخفی می کردم که ندانی چه غمگینم از آنچه زود میگذرد و حسرتی و خاطره ای میماند برایم ... و چه رویایی بود همه ی اشعاری را که قبل بی حساب و بی ذهن سروده بودم و یک یک حقیقت میشد در پیش چشمانم .. و خدا .. چه زیبا می نمود سایه لطفش را به روزگار آشفته ام ... لذت لقمه هایی را با تو در دهان کرده ام و با هر یکیش تورا تماشا کرده ام را چگونه می توان بااین جمله و کلمات ساده و زشت بیان کرد؟؟ نه .. نمیدانی که چه خانه ای بود در رویاهای من !! همانگونه که عمریست میسوزم برایش .. ساده و ساده و ساده ولی عمیق و عمیق و عمیق ... بی هیچ زیور و زوری اما .. با هر دل و دماغی ... وای .. چه بسیار تصور کرده بودم ثانیه ها و هرکدام همانگونه که اندیشیده بودم آمدند ... من که زیر بارش بارانهای بهاری گوئی خیس و بیمار شده بودم .. زرد و زشت و بی هوا و بی قرار .. و تو .. رنگ را معنا دادی و زیبا کردی و هوا دادی و آرام کردی همه ی احساسها را ... جای بوسه ات آنجائی را که کسی نبوسیده بود ... هنوز می سوزد ...
نوشتن را برایت پایانی نیست !!
بیتابت
قلب من برای تو می تپد
هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساس ات می کنم
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
نزدیک، دور، هر جایی که هستی
و قلب من حتی با یاد تو به هیجان می آید و خوشحال می شود
ما می توانیم دیگر عاشق باشیم
و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
در زندگی من، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک، دور، هرجایی که هستی
باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
تو در قلب من در پناه خواهی بود
و قلب من برای تو خواهد تپید
و خواهد تپید
الهی فدای هر تپیدن قلبت ...
آره .. برای هم تپیدن ...
این احساس نهایت چیزی هست که من میخام ..
و نهایت احساسی هست که می تونه وجود داشته باشه ...
من و تو .. احساسهایمان .. و روح هایمان ..
آبستن چنین لحظه ای هستند ...