برای اینجا آمدن و خطاطی کردن و نه خط خطی کردن ... برای با دل نوشتن و نه از دل نوشتن ... برای همه ی لحظاتی که برای تو بوجود بیاورم و نه برای خودم ... باید کلی همه ی کار ها و مشغله ها و روزانه ها و شلوغی ها و غیره و ذالک را کم و زیاد کنم .. تا فاصله ای را میانشان ایجاد کنم و بیام اینجا ... امروز دیر اومدم .. دیروز که نشد اصلا بیام .. مثل بیمار سرطان خونی ای شده ام که اگر تا 48 ساعت خونم عوض نشه می میرم ... اگه دو روز نیام اینجا .. نفسم بند میاد .. نمیتونم دوری این پنجره ی الکترونیکی رو به تو تحمل کنم .. آه چه میگویم .. نمی شود و شدنی نیست که چشمهایم را از این روزنه ی هرچند کوچک به اقیانوس احساست رو بگیرم .. من با هوای دیدن این روزنه نفس می کشم ... و عاشقانه ... روزهایی که از بی تو بودن میگذرند سخت و جانسوز نقش می زنند ثانیه ها را .. شبها دیر صبح می شود و صبحها دیرتر شب .. و تنها ثانیه های با توبودن به سرعت نور می گذرند و این بیرحمی دقایق را بر تمام وجودم تازیانه می کند ... ساعاتی را که کنار و هم آغوش تو بودم چه نورانی گذشتند و ثانیه های با تو صحبت کردن و چت کردن گپ زدن و به تو اندیشیدن و از تو خوندن و برای تو نوشتن و با تو اس دادن و مرور خاطراتی که از تو اند و احساسهای ناشی از تو نه به سرعت نور اما ... ما ورای سرعت صوت شاید میگذرند ... و عمر مرا زود می برند و بیرحمانه ترین مالکان قدرتند ... اما .. اما ... در این زندان بی تو بودن .. چه سخت و دیر و دردناک و شکنجه گون و خون آلود و سیاه و شوم و نفرین شده و زشت و کثیف و بی ذوق و سرد می گذرند ... و عمر من را ... ببشترش .. چنین است و کمترش چنان ... نه نه ... همه اش این است و فقط ذره ای اش آن ... اینجا ... بیتاب را ... و فقط کمی بیتا .. شاید بتوان معنا کرد .. نیست؟؟؟
من دوستت دارم . بیشتر از هر چیز دیگه ای توی این دنیایی که می بینم و می شنوم و حس می کنم و بو میکشم .. به این احساسم ایمان دارم .. که تورا دوست دارم . فقط همین .. دوستت دارم .. بی دلیل که نه اما .. وقتی به عمق و قاموس احساسم رجوع می کنم ... می توانم بگویم .. بی دلیل .. چرا که انقدر خوبی و خوبتر از آنی که من تصور میکردم که .. فقط .. میشود .. تورا دوست داشت و نه احساسی دیگر ... من .. هیچ ندارم که نثار تو کنم .. بجز قلبم .. بجز این احساس غنی و عمیق و صاف و بی آلایش و بی هوس و بی ریا ... کاش میشد روح مرا داغ زد بنام تو ... تا همه ی عالم و عوالم امکان بدانند و ببیند که من مال تو ام ...
صبح که بیدار میشوم .. قبل از آنکه چشمهایم باز شوند .. قبل از انکه روحم به تنم کامل آمده باشد .. قبل از آنکه تحلیلی در مغزم صورت گرفته باشد .. انگار که خیال و یاد تو پشت در مانده و منتظر و نوبت گرفته باشد .. اولین خطور ذهن من .. توئی ... و شب نیز هم ... چشمهام خواب را نمی پذیرند الا آنکه رویای آرامش میان بازوانت را نجوا می کنند ... آغوشی را میگویم که تنها من چشیده ام .. تنها من ...
چگونه بیتاب نباشم .. صبر را دوست ندارم .. نمیشود .. با روح من سازگار نیست .. این همه روزها آرامشی هستند قبل از طوفان .. آری .. طوفان .. که دریا را و اقیانوس را روزهایی و شبهایی می آشوبد .. و زیر رو می کند ... و می میراند .. و زنده میکند ... و شرق را غرب می کند .. و غرب را شرق می نماید ... و همه چیز و هر چیزی را که باشد ... طوفان زده میکند .. گوئی همه قانون ها را می بلعد .. چند روزی را خارج از روازنه ها می گذراند و طوفان تمام میشود و میخوابد و باز .. همان آرامش مسخ شده و زشت و کریح ... من آرامش قبل از طوفان را دوست ندارم .. من آرامشی را با طوفان می آید دوست دارم .. آرامش بعد از طوفان را ... و .. بیتابم .. برای طوفانهای پی در پی و متناوب .. و همیشگی .. و ویرانگر .. و سهمگین ... و عمیق و بلند ... به وسعت همه ی احساسهایی که می تواند حس کرد ... واااای .. خدای من .. این روح سرکش و بیتاب را بگو تا بیتا لجام نهد و رام کند و بیارامد ... همین .
بیتابت
میدانی ؟
تازگی ها فهمیده ام
کنارت که هستم
عمیق تر نفس میکشم
هوای با هم بودنمان را میبلعم
مبتلا تر میشوم!
در آغوشم که می کشی، پرواز ممکن است،
آغوشم که نمی کشی، فرق بین بی قراری و دلتنگی و کلافگی و انتظار بی دلیل را گم می کنم.
آری!
من به خواستنت دچارم!
چه بیدار بودنت را دوست دارم .. هرچند .. نگرانم که خستگی بر تو مستولی شود ...
کنارم که هستی من همه هوا ها را عاشقانه برایت مست میکنم و تو حس می کنی که عمیقتر نفس میکشی ...
حس می کنی هوای با هم بودنمان را می بلعی ...
مبتلا می شوی به استنشاق همه هوای میانمان ...
در آغوش من میتوانی تا ابدیت پرواز کنی و به هرجایی از خیالاتمان ...
و بی آغوش یکدیگر ...
تنها تونیستی که همه ی معناها را گم میکنی ... !! مطمئن باش ...
خواسته شدنم را برای تو ... دوست دارم .. خیلی