می دانی... بهانه کم است برای نوشتن... برای همین است که مدام واژه هایم را می بندم به بند بند دست و دلت که این روزها آنقدر دورند از دست و دلم که خیالت سخت شده
اما خیال تو هم که باشد زندگی جور دیگریست… همین که نام تو اولین کلمه ایست که با بیداری به سراغم می آید… همین که خیالت در خواب هم رهایم نمی کند… همین که شب ها گاهی از خواب می پرم و تنها چیزی که می خواهم شنیدن صدای توست… همین که گاهی دستانم بی گرمای دستانت بیهوده تر از همیشه به نظر می رسند… همین که می دانم دردم از بودنت است یا از نبودنت… همین که در تک تک نفسهایم حضورت ملموس است… همین که نگرانت می شوم… همین که دلتنگت هستم… همین که چه تلخ و چه شیرین… چه سرد و چه گرم… چه دور و چه نزدیک… می خواهمت… همین… می کشاندم از روزی به روز دیگر… از شبی به شبی دیگر… از قرنی به قرن دیگر… گیریم که بدانم دردم از توست و درمانم نه... گیریم که بدانم... نمی گویم شاد می خواهمت… سبز می خواهمت… نمی گویم می خواهمت… چه حاجت به گفتن من؟ بودنت بس است
آرزوی من آرامش توست
آرامشی بی هیچ طوفان!
بیتا
من آرامش قبل از طوفان را دوست ندارم .. من آرامشی را با طوفان می آید دوست دارم .. آرامش بعد از طوفان را ... و .. بیتابم .. برای طوفانهای پی در پی و متناوب .. و همیشگی .. و ویرانگر .. و سهمگین ... و عمیق و بلند ... به وسعت همه ی احساسهایی که می تواند حس کرد ... واااای .. خدای من .. این روح سرکش و بیتاب را بگو تا بیتا لجام نهد و رام کند و بیارامد ... همین .
طوفانی که می آید ... شاید ندانستی
همه حضور توست و پیوند و وصال و آغوش در آغوش و .. مستانه..
وای که نمیدانی ...
چه لذتی میبرم حتی از تصور کردنش ...
وای ...
بیا
و این روح سرکش و بیتاب را لجام گذار .. و بیارام .. به بودنت .. به بوسیدنت و آرامش پس از طوفان را بیافرین .. به طوفانی شدنت ..
و باز مرا غرق طوفان های پی در پی بودنت کن ..
هیچ میدانی
در دریای طوفانی قلبت
مرا غرق ساختی و غریق شده ای ؟
مرا عاشق نمودی و معشوق شده ای ؟
در این نبودن ها طعم بودن را به من چشاندی
حال چگونه از گفتن دوستت دارم بگذرم
چگونه وقتی دیوانه میشوی نگاهت نکنم
چگونه از این با تو بودن ها دست بردارم ...