بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

تو همه دنیای منی...میدانستی؟

 

دلم برای کسی تنگ است که وجودش پر از مهربانی

چشمانش پر از صداقت

و قلبش لبریز از عشق من است

برای کسی که دلتنگی مرا می فهمد و خودش نیز دلتنگ است

دلم برای کسی تنگ است که آغوشش سر پناه من است

برای کسی که هستی اش هستی من

و رویایش هر لحظه با من است

دلم برای کسی تنگ است که حرمت عشق را نمی شکند

قلب من در سینه ی او و قلب او در سینه من است

برای کسی که گریه از دیدگانم ربود

برای کسی که خواستنش آرزوی دل تنهای من است

آری دلم برایت تنگ شده .... میدانی؟؟؟

چگونه میتوانم دلتنگ تو نباشم وقتی از دلتنگی سخن میگویی

و فاصله ها بین من و تو جدایی انداخته

چگونه میتوانم خاطراتت را از یاد ببرم

وقتی لحظه ها برایم تداعی میشوند

و اشک را بر گونه ام جاری می سازند

چگونه می توانم روز های عمرم را بدون تو سپری کنم

وقتی طلوع و غروب خورشید بی تو معنایی ندارد

راستی چگونه می توانم از تو جدا بودن را تحمل کنم

وقتی بی محابا دوستت دارم

و بودنم را

برای با تو بودن می خواهم

میمیرم اگر تو را فراموش کنم

گاهی میخواهی از تو دور باشم

عزیزم به من بگو چگونه لحظه هایم را بی تو سر کنم؟

چه کنم ؟

خودت خواستی گاهی دیوانه و دلداده باشم

چگونه وقتی می خواهی، از تو دوری کنم

خودت خواستی در ازای عشق معشوقت باشم

چگونه نبودنت را با بودنت معامله کنم...

نظرات 6 + ارسال نظر
بیتاب دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:13 ب.ظ

دلتنگی ..
چه احساس شاعرانه ای ..
خصوصا وقتی که دلتنگی میان دو احساس باشد و دو طرفه ... و چه شیرین تر دویدن در برهوت صحرای میانشان .. مثل سراب زده ای ای از این سو به آن سو و هرچه بیشتر می روی باز دلتنگتر می شوی و وصال .. نمی تواند عطش دلتنگی تو را بخواباند ... وای خدای من .. چه می گویم .. دلتنگی ... بیش از یک عطش است .. عطش را با اب .. سیراب میکنند و دلتنگی را با چه؟؟ دل؟؟ وصال !؟ بوسه ؟! .. با چه ؟؟؟ خداوندا چه چیزی آفریدی برای این درد عطش؟؟؟؟ از تو می پرسم پروردگارا .. اصلا چیزی آفریده ای که عطش دلتنگی ها را بخواباند ... ؟؟؟؟؟
آری آفریده ای .. و بیتاب.. شاید اولین کاشف آن هست و بیتا .. قبولش نمی کند .. نه؟؟ براستی چرا؟

...
اون چیه که بیتا قبولش نمیکنه؟؟؟

بیتاب سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ

خوب من که قبلا گفتم اون چیه .. !!؟؟ یادت نیست؟
یه کم فکر کن .. یادت میان عزیزکم

میشه یه بار دیگه بگی عزیزم؟
نمیدونم چیه!

بیتاب چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ

نوچ ..
باید خودت فکر کنی ..
این مهمه که خودت به اون مقصد برسی ..

--

اما کاش میدونستی چقدر دلم برات تنگه
و چه زجری می کشم از نبودنت
و هجوم افکارو رویاهایی که از با تو بودن می طلبم ...
من .. آغوشتو میخام ..
می تونی تصور کنی؟؟؟


یعنی چی میتونه باشه؟
قبلا بهم گفتی اینو؟



میدونم!
چون دل منم خیلی تنگته
منم تو رو میخوام
دیگه هیچی نمی خوام

بیتاب چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

یه چیز خوب .. پر از التهاب .. وسوسه .. بیتابی .. یه چیزی که جریان میده به افکار .. واژه سازی میکنه .. دل تپیدن میاره .. یه چیزی که یک جاده ای گذران از کوه می مونه ... فوق العادس و بهترین کشف زندگی من بوده .. وهست .. بعد از ایمانم به دوست داشتن تو ... این مطمئن ترین احساس زندگی منه ..

وای که چه خوبه ..

چیزی به ذهنم نمیرسه

بیتاب جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ

خوب .. پس یه حس خوب رو از کف .. دادی !!

بد جنس
تنها تنها ؟؟؟

بیتاب یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد