بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

سودای مرگ ... آرامش خیال ... جریانی از بهشت !!

چه بیتاب شده ام ...

همه ی روح و روان و افکار و اذهان و ماوراء و رویاهای من حتی .. بی قرار .. و بیتاب شده .. برای لمس کردن نگاهت ... که باشی .. و در میانه ی آغوشم آرام گرفته باشی .. و .. چشمهایت خیره در نگاهم گره ای کور خورده باشند .. و گاه گاهی لبخندی حاکی از لذتی جاری بر پهنه ی احساست را به من هدیه کنی .. و چه دلکش است چنین دلبری هایت .. دوست دارمت و  و نیمدانم چگونه و به چه زبان و واژه هایی این اقیانوس احساساتم را به تو بنمایانم .. و گوئیا آنسوی من و احساسم و اقیانوسم برایت نمایان نیست و من بیشتر ازاین غصه می خورم و دلم می سوزد که نکند .. هرگز آنسوی مرا درک نکرده و نبینی .. و ندانی که چه اندازه هست وسعت قلبم و احساسم برای تو ... برای تو که در من غرق شوی .. حل شوی .. من شوی .. بیتا شوی .. مرا .. همه ی مرا .. چونان سخت به آغوشت بفشاری که تمام اندامم زخمی و کبود .. آه .. چه می گویم .. خُرد و شکسته و له و مغلوب احساست بشود .. دوست دارم زیر آوار احساست و محبتت و بوسه هایت و مهربانی هایت و عشقت و اوج و ملکوت خواستنت .. و خدای من .. ایثار و گذشتت .. مدفون شوم .. نابود شوم .. نیست شوم.. چنین سرنوشت و سرانجام و عاقبت و ابدیتی برای من .. شاید راضی ام کند .. شاید .. چقدر تورا دوست مید ارم .. چقدر تورا دوستت می دارم و چقدر تورا میخواهم .. تنها و تنها و تنها خدای همیشه تنها می تواند بداند .. و بس !! کجا اذهان زمینی گنگ و کودن و لال و بیشتر کر .. می توانند درک کنند عظمت و شکوه و جلال و بلندی و سرافرازی و شور و اشتیاق و اطمینان و اعتقاید و ایمان  من را به خواستنت ؟؟؟ نه !! جمله ای نیست که که بتواند احساس مرا به آن پنچ شب از آخرتی را که خرامان می رفتیم و و شب اول قبر .. و دو شب را  که در برهوت برزخ گذراندیم تا گناهای کوچکمان صاف و صیغل داده شوند تا به بهشت رسیدیم و چه بینهایت شبهایی را که هنوز در آن دوشب از بهشت دارم من میگذرانم و کسی نمیداند ... کدام سو از بهشتم را واژه کنم که وصف نا پذیر است .. و می ترسم سخن راندن از آن .. لطمه ای و یا خدشه ای و یا حتی .. ذره ای غبار را به روی آینه ی ملکوتی و اهورایی و بهشتی و ماورائی و بی اندازه خدایی آن بیاندازد ... آه خدای من .. با که بگویم شرح درد اشتیاقی را که مولانا گمانم از چنین شبهایی سروده است ؟؟؟ با که بگویم ؟؟؟ ... سرعت تپیدن قلبی را که شبها  و هرشب از لحظه ی  شروع تنهایی ام در میان قبر تشک و سنگ قبر پتویم و سنگ لحد بالشم با هجوم رویایی و حتی شاید واقعی آن دوشب از بهشت به همه ی محیط و محاطم آغاز می شود و مرا مثل یک جنون زده ای خواب از چشم می رباید و تا سحرگاهان، آنگاه همه ی ارواح از زمین رخت بر بسته اند .. من هنوز در خم آن کوچه ای که عطار گمانم .. میگفت .. مانده ام ... و آهنگ تپش های بی امان قلبم با فریاد نام کسی که مرا چنین بیتاب کرده است برایم لالایی مرگ می خواند .. و این است داستان و زندگی نامه ی هر شب من!! با چه کسی گویم ؟؟ که سنگ صبور در این دنیای پر از سنگ اگر پیدا نشود که نمی شود .. خود مقوله ایست ... آری .. شبهایم را همه به آن دوشب از بهشت پیوند زده ام .. همین.


بیتابت 

نظرات 1 + ارسال نظر
بیتا چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:08 ب.ظ

سکوت عجیبی است
تنها من مانده ام و خیال بودنت
من مانده ام و نوشته هایت
نوشته هایی که دلم را به بند می کشند
و شده ام زندانی دفتر خاطرات
شده ام تشنه حضورت...
با من چه کرده ای؟
وقتی می خوانمت دلتنگ تر می شوم
وقتی از تو می نویسم چکاوکها عاشق می شوند
وقتی هوای کوچه ابری می شود
دلم هوایت را می کند
با خود چه کرده ای؟
هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی
غصه هایت را کجا دفن می کنی
اشکهایت را روی کدام کویر می ریزی
کدام گل را سیراب می کنی
با من چه کرده ای؟
می خواهم فریاد بزنم
تنهاییت برای من ٬ غصه هایت برای من
همه بغضها و اشکهایت برای من
تو فقط بخند
آنقدر بلند تا لبهای خشکیده ام آب شوند
آنقدر بلند تا ابرها اشک شوق بریزند
و کوچه ها عاشق شوند...
کاش اینجا بودی
کاش بودی و سکوت می کردی
کاش بودی...!

چه بگویم .. که گفتنی ها کم نیستند ...


این یکی از بهترین نوشته هایت بود .. کاش میدانستم چقدرش مال خودت است ...

عشق من فقط توئی
و امروز این را دانسته ای .. نه؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد