بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

بیتاب ... و کمی .. فقط کمی بیتا

بعد از چند روزی از بهشت ... این خاطره ها را ما نوشت ... تا بماند یادگار .. و ماندگار

چه شده است تورا ... ؟؟؟

چه شده است تورا ؟؟

دیشب بد جور گویا احساست فوران زده بود ...

حس کردم بی اندازه دلتنگ شده ای .. و هوای خاطرات چندروزه امان ... بدجور تمام درونت را شعله ور کرده بود ... شاید .. بجای درس خواندن .. نشسته بودی و نوشته های مرا بیشتر از همیشه خوانده بودی .. وعمیقتر .. شاید .. هوای بی هوایی تورا چنین محسوس کرده است ... نمیدانم چیست ..  اما ... چنین بیتاب شدن .. کار من است .. و .. تو را ندیده بودم هرگز اینچنین ... حال تورا چه شده است خدا میداند .. کمی نگران شدم .. اما نمیشد که باهات حرف بزنم .. نمیشد اس بدم .. نمیشد ... نمیشد .. اه به این شرایط من .. دلم میخاست اون لحظه ها کنارت بودم .. گوشه ای از اون تخت مرتب ... با محلفه های نارنجی ... که رنگ آمیزی سحر آمیزش با نقش پرده ها و گلدانها و قابها و دیگر طرافتهای اطاقک بیتابی هایت ست و همگون شده است .. آری .. کاش آنجا نشته بودم و سرت را به میان آغوش کشیده بودم و با سر انگشتانم میان جنگل موهایت رژه می رفتم و  .. گهگاهی دو خط شعری را زمزمه میکردم برایت .. و تو خیره بودی باز به من ... و هزاران جمله و آواز و فریاد عاشقانه را که من .. فقط من از چنین نگاهی میخوانم .. می فهمم ... و چه زیبا میشد .. چنین بخواب رفتنت ... و .. من ... مثل یک عاشقی اهورایی و کیهانی و ملکوتی ... تا وقتی که بیدار بشوی  و چشم بگشایی و پرتوهای زندگی بخش و انرژی زای نگاهت را به بیافکنی .. من به نگاهبانی ثانیه های آرامش اندامت می ماندم ... و چه زیباست .. آرزوهایم ... 

هنوز مست ومنگ و گیج و لا یعقلم .. نمی توانم تصور کنم که چه شده است دیشب تورا ... هنوز نگرانم .. نشد که خوب بخوابم .. نگرانت بودم .. کاش میدانستم چه شده است .. اس های کوتاه و عمیق و نادر تو .. ذهنم را مشوش کرد .. نشد دیگر درس بخوانم .. پریشانی احساست را از همان کلمه های کم تعداد تو احساس کردم ... و پریشان گشتم ... برای اولین بار شاید چنین بی محابا و هراسان شاید ... از من پرسیدی "دوسم داری؟" ... گوئی سطلی از آبی سرد را به رویم ریختند ... و نمیدانستم و نمی توانستم و نشد که چند کلمه ای را طوری در طول یکدیگر ردیف کنم که بتواند امواج سهمگین و سنگین و ناموزون احساست را رام و آرام کند ... و باز در پاسخ "خیلی" ای که من دادم سوال عجیبتر و سختتری آمد که روحم را به آتش کشید ... چه شده است بیتای من را ... "چقدر؟" ... اندازه و مقدار و حد و حجم دوست داشتن من پرسیده میشد... و بیتا می پرسید ... کسی که تنها کسی است که برایش طومار نویس شده ام و خودش میداند ... کسی که بیشتراز خودم و کمتر از خدا ... بیادش هستم و دوستش دارم و حتی بهش غبطه میخورم چنین از من می پرسد ... که "چقدر؟" .. چگونه و چه جوابی بگویم که بارها گفته ام  و باز خواهم گفت این ناگفتنی ای که گفتنش تنها حدودش راکمتر از آنچه که هست نقش میزند ... کلمات کجا قادرند که احساسات و عواطف اهواریی و ماورائی و ملکوتی و کیهانی و کهکشانی مرا به تو بنمایانند؟؟؟ و چه بگویم در پاسخ سوالی که اولین بار است چنین تمام روح مرا به آتش میکشد .. چه شده است که اندازه و میزان و حدود دوس داشتنم پرسیده می شود ؟؟؟ نکند به آوردگاه قیاس و به مسلخ مقایسه و مبارزه در آید ... نکند پاسخ من  نتواند مرا در این امتحان و آزمایش سخت موفق و پیروز بگرداند ... نکند نتوانم از پس این آزمون بر آیم ؟؟؟ و سخت بود در آن چند لحظه هایی که برایم مثل عمری میگذشت ... و برای جمع کردن همه ی هوش و حواسم تا بتوانم پاسخی درخور و شایسته و گویا که مرا از این گذرگاه سخت و حساس بگذراند .. بسازم .. ... ...

نمیدانم پاسخم کافی بود ... ؟؟؟!!! 

اما .. این پاسخی که دادم .. واقعی بود ... بهتر از این نمیشد حدود احساسم را برایت تجسم کنم ... کلماتی و تعابیری بهتر از این گویای احساس من نیستند به تو !!!! 


اما در این کوران و بوران ... اس ام اسِ "بغلم میکنی؟" را چگونه تفسیر کنم ... !! آنرا اثر پاسخ سوالم بدانم ؟؟؟ آنرا سوالی دیگر بدانم ؟؟!! 

سه تا اس دادی ... کلا پنچ کلمه بود:

1- دوسم داری؟

2- چقدر؟

3- بغلم میکنی؟

میبایست باز همه را از نو کنار هم بچینم .. این مسیری را که با این سوال ختم شده بود را ... و باز فقط یادم هست که به همان احساس اول خودم رسیدم .. پله ی اول خودم ... "چه شده است تورا ...!!!؟؟؟؟"  


یادم نیست پاسخ اس آخرت را چه دادم .. چرا که ذهنم دیگر از من نبود ... و دیگر ان لحظه حتی نمیدانم چه شد و چگونه خوابیدم وچه کردم و چه گذشت ...

فقط یادم می اید که تو بودی .. همه جا ...



بیتاب

نظرات 2 + ارسال نظر
بیتا سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ب.ظ

من خوبم عزیزم
آره خیلی دلتنگت شده بودم
همیشه دلتنگتم
کم کم داره خاطراتمون یادم میاد
و منو بی قرار تر میکنه
کاش بودی کنارم
پرسیدم
دوسم داری ؟
چون مدتی بود تو اس هات نگفته بودی بهم
شاید چون این روزا بیشتر برام مینویسی و اونجا میگی
میدونستم دوسم داری
فقط می خواستم
تو اون لحظه اینو بشنوم ازت
به قول خودت تشنه ی شنیدنش بودم
پرسیدم
بغلم میکنی؟
چون اون لحظه فقط آرامش آغوشت رو می خواستم
و خواستم ذهن تو رو هم به این سمت بکشونم
ولی نمیدونستم که با حرفام باعث نگرانیت میشم
و مانع درس خوندنت
و پریشان شدنت
عذر می خوام عزیز دلم
ولی از رفتارای من متعجب نشو
گاهی که خیلی بیقرار و دلتنگ میشم
ممکنه خیلی چیزا بگم
از صبح که باهات حرف زدم بد جور منو از خودم گرفتی
طوری که چند بار همکارام پرسیدن چت شده امروز
بینهایت دوستت دارم عزیز مهربون

الهی فدا و قربون دلتنگیت بشم
ببین چه بیقرارتم ...

و چه درگیر همه ی لحظه هات ...
دوستت دارم

خیلی

راستی چه خوبه کهداره یادت میاد
هرچی یادت میاد اینجا بنویس
ببینیم میتونیم یادهامون رو روی هم بریزیم
و یه خاره تقریبا کامل در بیاریم ازش ..

بیتا سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:23 ب.ظ

تو که تعریف میکنی بهم کمک میکنه بیشتر یادم بیاد
جزیییاتشو
آخه من کلی یه چیزایی یادمه
بیا از همون اول اول شروع کنیم
هر جاشو هر کدوممون یادمون اومد اضافه میکنیم

باشه ...
ولی من خط میدم .. تو اول میگی .. من کامل میکنم .. دوباره تو کاملتر کن
دوباره من خط میدم

خط اول:
از قرار .. تا اولین دیدار

خوب یه موضوع جدید باز میکنیم به اسم مممممممم " چند روزی از بهشت"
بعد توی اون عنوان اضافه میکنیمشون ...
نوشته هایی که توی اون میزاریم جزو عشق ورزیدنها محاسبه نمیشن سر فصل ...
.. دیگه دیگه ... مممممممممممم.....
حالا فکر میکنم بعد میگم

خط اول رو زود شروع کن باشه؟
هر جی میتونی کامل و دقیق بنویس
و بیشتر احساساتت رو توی لحظه لحظه هاش بنویس

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد